خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۳۵ مطلب با موضوع «خ مثل خدمت» ثبت شده است

1
حکما این آخری باید خاص باشد ومنحصر به فرد هرچند کمی طولانی مینماید و حوصله سر بر، اما بارها تصحیح شده وحواشی بزرگان برآن رفته.باشد که مقبول افتد و موجبات رضایت را فراهم آورد.
2
با "رخص" شروع میکنم که نام ریشه ی گیاهیست عجبب که درتمام بیابان های سخت وسوزان دنیا به یه وضعی میروید.از چندوچون این فرایند در سایر نقاط خبر ندارم،ضرورتی هم وجود نداشته و اهم کلام همین مملکت آبا واجدادی خودمان است و ایضا روزگار کنونی.
بیابان سخت وسوزان که گفتم الزاما مربوط به اوضاع و احوال کواکب و ستارگان و وضعیت جو و تابش خورشید برزمین نیست،از آن باب است که افتد و خواهی فهمید.
زمان کاشت این گیاه مقارن است با بانگ "الرحیل"ساربان وکاروان شترهای پیر که در هرمنزل اتراق کنند آن مکان را ندا دهند به شومی وسیه بختی و صله میبرند از عود و پارچه های مشکی و سرمه.
بیش از مشقات کاشت،دهقان باید مصائب داشت و برداشت را تحمل نماید و صدالبته که ثبت است برجریده ی عالم: ان مع العسر یسرا.و بعد ازهر شدتی،فرجی ست.علیهذا بزرگان و ریش سفیدها از فواید این گیاه تلخ بسیار رساله گفتند و افسانه ها نمودند.
3
شاید شنیده باشی آنزمان که براقمار عرب نام مینهادند چون به ماه گرم و سوزانی رسیدند که صیام (روزه) در آن واجب بود گشتند تا نامی همه جانبه و درخور شأنش پیدا کنند.
"رمض" یکی از پایه های کلامی حالتی ست که نشان دهنده تافته و گداخته شدن سنگ است براثر تابش خفن آفتاب برآن."رمیض" هم خنک شدن هواست بعد از یک دوره ی گرمای وحشتناک.اینها در کنار هم -که هم نشان دهنده ی تافته شدن نفس آدمی وهم دور شدن بدی ها از نفس است- درمجموع ایجاد کننده نام ماه مبارک "رمضان" شدند.
4
باور کن اگر جای من بودی حادثه ی عظیم "رخصان" را که مثل رمضان از"رخیص" و "رخص"مشتق شده با عمق جان در میافتی و برآن مومن و پایبند میشد.
5
وچون کاروان حاجیان بیت اله الحرام به دشت سوزان "رخصان" رسیدند پیرقبیله دستور داد تا از جحاز اشتران حاضر منبری بسازند که تا فواصل دور دیده شود.
وندا دهند رفتگان را به بازگشت و بشارت دهند ماندگان را به تعجیل و شتاب در رسیدن.هر که از هرطرف برسد که حادثه ای بس بزرگ در شرف انجام است.
ساعتی که گذشت جماعت به دور منبر گردآمدند و هرکدام با چشمانی که حاکی از تعجب بود از هم درباره ی شرح ماوقع سوال میپرسیدند.هرم آفتاب سوزان مردادماه که مقارن بود با رمضان،در شور و شوق حاجیان و عشاق محو و گم بود.نه کسی مینالید نه خسته بود.انگار که بهار بود و زوزه ی گرما،آوای هزار وصوت بلبلان.
شیخ برمنبر رفت.با نگاهی گرم و گیرا به جماعت نگاهی انداخت و معرفت و عشق را درچشمانشان دید.سپس دست جوانی را که همراهش بود بالا برد وفرمود:
هم دیر و زود داشت
هم سوخت و سوز داشت
اما چون میگذرد غمی نیست
واز ما که گذشت...
الیوم اکملت لکم اجرکم و اتممت علیکم خدمتی!
6
زین پس جشن پایان خدمت هر سرباز را جشن "ترخیص" یا عید "رخصان" نامیدند.
تمام.
کاور میراث فرهنگی تنش بود
میگفت:
صدوهشتاد سال طول کشیده تا بنای تخت جمشید ساخته شده
اونم توسط مصری ها
یک جورهایی میشود همه چیزرا به هم ربطاند و نتیجه ای گرفت و افاده ای واشاره ای که ما قوم روشن روزگاریم و هر که با ماست عاقل است و کاردرست وهرکه مقابل ماست اولئک اصحاب النار و در آن جاودانند.
+ در حکایات آمده بود که ارسطو (شاید هم سقراط یا افلاطون) امتش را نهیب میزد و مسخره می نمود که چرا از مرگ میترسید؟آیا آدم عاقل از نیامده و ندیده ها باید بترسد[جوری که دست و پایش شل شود و تسلط اعصابش را از دست بدهد؟] آخر مگر کسی از آنطرف آمده و حرف خوفناکی زده که اینگونه موهومید و دهشتزده؟[کثافت ها بگویید ماهم بترسیم!]
+ از طرفی پاسگاه قبلی ما یک پاسگاه عریض وطویل و دراندشتی بود که سر وته نداشت[چیزی حدود یک و نیم-دوهکتار] محاط بود به دیواری یک متری و مجهز بود به نرده های نوک تیز یک و نیم متری که سوار بر دیوار،نقش محافظت کننده ی کذا را برعهده داشت.یک روز هنوز سرد نشده ی زمستانی حضرت فرمانده مرا با یک پیشنهاد تطمیع چرب و چیلی وادار کرد که دست به کار رنگ آمیزی نرده های مذکور شوم! بماند که عمرا و ابدا بنده نیازی به این پاداشها و مسائل نداشتم و صرف رضای حضرت باریتعالی و کسب تجربه و نقد مردینگی عهده دار چنین مسئولیت خفنی شدم.اوایل کار شور وحرارت حرارت خوبی نسبت به فعالیت داشتم اما کمی که پیشرفتم و خستگی بر من مستولی شد با هرباری که سرم را بالا می آوردم و باقی مسیر را میدیدم آهی میکشیدم به نشانه ی اینکه " اوه خدای من،کی میتونه تمومش کنه". آخر هم ارتفاع نرده ها زیاد بود و هم تعدادشان.
حسین که از دور شاهد این وضعیت بود و حالتم را میدید یک بار گفت نیازی نیست که خیلی خودت را از ادامه و تطول کار بترسانی، تو هیچوقت مجبور نیستی تمام نرده ها را رنگ کنی، تا آنجا که توان داری تلاش کن و تا همانجا مزدت را بگیر.
+ در مثل مناقشه نیست/نباشد لطفا.
+ یکشنبه صبح مهدی مارا به یک زوری بیدار کردو با فریاد میگفت که سرباز نباید تنبل باشد و سریع آماده شوید تا برویم ورزش و یک روز بانشاط را آغاز کنیم،خورشید هنوز دست و بالش را جمع نکرده که سربازها همگی اول جاده ی منتهی تخت جمشید ردیف شده بودند(جاده ی معرفه جاده ایست که تا دامن حضرت کورش تن بر زمین ساییده)
از میانه ی جاده به بعد گم شده بود در مه غلیظ صبحگاهی و چیزی معلوم نبود.سعید پرسید قراراست تا کجا برویم ومهرزاد در جواب گفت: تاآنجا که معلوم نیست! (میفهمی؟)
ساعتی گذشت و ما هنگامی به خویشتن آمدیم که حدود هفت کیلومتر دویده بودیم،نه ازکسی ناله ای برخاسته بود و نه ناله ای از جانب کسی به گوش میرسید،هر چند برای اولین بار بود که مسیر اینچنین طولانی یی را دویده بودیم اما هیچکس ناراحت نبود که تا آنسوی جاده های مه آلود را رفته و برگشته بود.اوضاع خوب بود.
+الان جایی ایستاده ام و دارم به پشت سرم نگاه میکنم،نگاهی می اندازم به تمام پستی ها و بلندی ها، به تمام خستگی ها و خمودگی ها.نخوابیدن ها و زجرها.دویدن ها و نفس نفس زدن ها.
تمام حرف های زوری که شنیدم و نتوانستم حرفی به زنم(به همین حرف های نزده)و چه وچه وچه.
+ وکلی از این علامت های مثبت...
-----
دارم به این فکرمیکنم که اگر ازهمان روز اول به نیامده ها فکر میکردم و میترسیدم؛
اگر به آخر نرده ها نگاه میکردم و سرد میشدم؛
اگر هریکشنبه از آخر جاده های مه آلود میترسیدم و نمی دویدم؛
شاید هیچوقت به اینجا نمی رسیدم و نمی توانستم به پشت سرم نگاه کنم.

تمام.
دیگه از مادر عزیزتر هم مگه هست؟مگه کسی هست که بتونه توی زندگی واسه آدم جای مادر رو پر کنه؟
مهربونتر و دلسوزتر از مادر سراغ داری؟ کی میتونه یه نفر رو بهتر از مادر پیدا کنه؟ عمرا.
-----
جمعش کنی بذاریش اونطرف دیوار که نشد کار
از اینطرف شیشه ی ماشین بذاریش اونور که نشد منطق!
از داخل پرتش کنی بیرون که نشد حساب و کتاب!
-----
میدونستی هر جای دنیا هم که باشی قلب مادرت واسه ت می تپه؟
هر جا باشی و آسیب ببینی مادرت متوجه میشه؟وقتی اشک مادر بریزه عرش خدا میلرزه.
بهتر از این فرشته ی آسمونی مگه خدا خلق کرده؟
-----
دیوار که اینطرف و اونطرف نداره، پنجره و شیشه ی ماشین هم همینطور.
اینا همه شون یکی هستن.
خدا خیرت بده،تو که خودت قراره آخر یه روز اینطرف یا اونطرف همین سرت رو بذاری روی زمین،برو بالا.
از بالا که نگاه کنی که دیگه دیوار و مرز و شیشه و پنجره و کوفت و زهرمار و ... نداره،همه ش یه خط بی معنیه
یه قرارداد که فقط واسه ی آدما معنی داره نه واسه ی زمین و آب و طبیعت.
-----
مادر عزیزترین موجود خداست، شیرین ترین عصاره زندگی.
تو رو به جون مادرت قسم میدم اینقدر "آشغال نریز"!

قضیه ی لولا،حمار، قضیه ی فشردگی، محیط دایره ،اصل لانه کبوتری،قضیه ی وجود مثلث،قضیه رول،اصل نسبیت انیشتین...
بین اینهمه قضایا و اصولی که صب تا شب،دیده یا ندیده باهاشون درگیریم ازت یه التماس دعای اساسی دارم.
هرچندسعی میکنم با طراوت بنویسم اما در پس این چهره سرخاب سفیداب کرده اصلا حال خوبی ندارم،البته چون میگذرد غمی نیست،ولی خب این گذشتنه اینروزا فقط شده یه اسم
حتی از دقیقه و ساعت و روز و ماه هم فقط یه اسم می مونه وقتی به قضیه ی من مومن بشی.اسم قضیه ی من قضیه ی خط کشه
میتونیم ازش به قضیه ی "اسم زمان" هم یاد کنیم و سرقبرش گل بپاشیم،البته از اونجایی که گاهی ذهن مثل یه ذره بین عمل میکنه میتونیم اسمشو قضیه ی "ذره بین" هم بذاریم
-------------
بهم گفت چقدر از خدمتت مونده،منم گفتم مثلا 60 روز
گفت چشم روی هم بذاری تموم میشه،غمت نباشه
قضیه ازاونجایی شکل میگیره که واسه ی اون بنده خدا 60 روز فقط یه اسمه که اونم با یه سری اسامی و قرارداد تعریف میشه،تعریفی که از یکسانی فاصله ی تیک تاک ساعت مچی پدربزرگ نشات میگیره
--------------
یه خط کش رو فرض کن که فواصلی که روش نوشته شده از صفر تا یک به 10 قسمت مساوی تقسیم شده و در نهایت تا آخر خط کش همیجوری پیش میره
حالا اگه این خط کش رو بگیریم زیر نور افکار مضر و با ذره بین بهش حرارت بدیم،قطعا متوجه خواهی شد که که از میلیمتر و سانتی متر فقط یه اسم مونده
---------------
طبق قراردادهای تقویم پنجاه روز دیگه خدمتم تمومه
دعاکن برام،حرف من همین و بس.

میخواهم یک چیزی بنویسم اما نمیدانم باید دقیقا از کجا شروع کنم

امروز داشتم به این فکر میکردم که ما گاهی زیاداز حد قائلیم به نتیجه،وبرای رسیدن به نتیجه و طی مسیر اینقدر افکار "نکند" و "شاید" بدور خودمان میپیچیم که دیگر سرمایی را که اول کار قرار بود گرم کنیم از یاد میبریم

به هر حال ابوی گرامی بنده در راستای آموزش دوچرخه سواری،حقیر را تا مسافتی دنبال کردند و از آن به بعد ما را با یک یا علی بدرقه نمودند

پدر اگر بیش از حد قائل به نتیجه بود،هنوز هم باید دنبال من و دوچرخه ام میدوید،خب این که نشد کار!

تصدیق بفرما که در مثل مناقشه نیست تا بتوانم بگویم آدمی و زندگیش کلا همینطوریست

اولا قرار نیست چیزهایی که میگویم فی المجلس دغدغه ی حضرتت باشد،و به قول سعید هر حرفی یک جایی کار خودش را میکند

ثانیا قرار نیست تمام مکتوبات من همین الان اسم مفعول فهم ذهن مبارکت شود،که صدالبته من هم برای فهمانیدنش عجله ای ندارم.

فعلا.

صبح روز یکسال پیش ساعت شیش،لباسهایم را پوشیدم
البته یکسال پیش فکر میکنم چهارشنبه بود.
لباسهایم را پوشیدم و عازم شدم.
ترمینال مدرس.
عازم شدم و عصر رسیدم کرمان.
مرکز آموزش شهید باهنر ناجا
رسیدم کرمان و خدمت آغاز شد.
لباسهای خیار شوری پوشیدم
خدمت آغاز شد و نقطه ی اول،کنج کلاه نشست.
هر ماه یک نقطه.
نقطه اول نشست[آن روز] و نقطه ی دوازدهم،امروز.
--------------
یک سالگی خدمتم مبارک!
همین که به خودت میگی تجربه ی جدید خودش یه نعمت بزرگه شاید کمی تصلی بخش این اوضاع باشه.
خود خوری میکردم.همه چیز خیلی عادی وانمود میکرد.بیمعرفت حتا رادیو رو هم روشن نمیکرد،صاف زل زده بود به جاده و انگار نه انگار.
دور از جونت انگار که داری با گاو طی طریق میکنی.
این یکی هم که نشسته بود کنار من هی وز وز بی ربط میکرد.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه و بیرون رو نگه میکردم:
داشتم به این فکر میکردم که خودمون هم هروقت مث این خطوط وسط جاده از هم جداییم،یه جوری مجوز سبقت گرفتن رو به بقیه میدیم.
------
بذار تا یادم نرفته ماجرای پریروز رو هم واست بگم.
ملت توی این روزا محیای تغییرات میشن ما باید آژیرکشون بریم پیش یه ماشین که به گفته اهالی مشکوکه.
دورش یه مقدار بااحتیاط بچرخیم،بعد درهاشو باز کنیم و آخرشم که در صندوق عقب رو باز میکنیم دو متر بپریم عقب از ترس.
جوون 32 ساله رو تیکه تیکه کردن ریختن توی صندوق عقب ماشینش.
خدایا بیخیال.
اینا دیگه چجور جونورایی هستن؟
-------
توی همین فکرا بودم که دیدم هنوز به وسط مسیر نرسیدیم.
یه نگاه به ساعتم انداختم.
یه نگاه به این یارو که نشسته کنارم.
یه نگاه هم به این دستبندی که من و اون رو به هم چسبونده.
08:45
تو دلم گفتم هی فلانی سال نو مبارک!
همین.

سلام
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز کم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.
با آن همه اگر عمری باقی بود،طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان...
تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خواب های ما سال پربارانی ست،بیخیال از نو برایت مینویسم:
سلام
حال همه ی ما خوب است
تو باور نکن.

در پی:
بیا با هوای دلم سر نکن
بهت راست میگم تو باور نکن

جاده بعداز کلی پیچ و خم خطهای ممتدشو تقسیم میکنه به دو راه مساوی که چنگ در دامان کوه انداختن و هر کدوم مسیری رو مشخص میکنن.
همراستای جاده که باشی قبل از اون پیچ و خم ها ناگهان متوجه کوه پیری میشی که سرمای روزگار موهاشو سفید کرده و دامانشو روی دشت گسترونده.
کوهی بزرگ و بس سترگ.عظیم و باور نکردنی که اگه نگران ماشین های روبرو نباشی مبهوت زیبایی هاش میشی.من خودم خیلی آروم میشم وقتی نگاهش میکنم.
فکر میکنم عصر چارشنبه بود که داشتم جاده رو به مقصد پاسگا طی میکردم.
سرم توی پرونده های توی دستم بود که یهو یاد کوه بزرگ افتادم خواستم عرض ارادتی کنم اما همینکه سرم رو بلند کردم با کوهی جوان مواجه شدم.
کوه کوچکی با سینه ی سپر که شلوار راسته ای به پا کرده بود و خبردار واستاده بود.جوانی کم تجربه و بی تربیت که راهدارهای گرامی جهت هشدار،تابلوی "خطرریزش آوار" را تابلو کرده بود.
معلوم بود این از اون کوه های دلسنگ و کله شقی ست که هیچ درختی اجازه رویش در آن را ندارد.
من از پیچ ها گذشته بودم.خبری از پیرمرد آرام و مهربان نبود،قانون زندگی همین است.دلم خیلی برای کوه بزرگ تنگ شد.

درگیر کوچک ها که باشی،بزرگترها از چشمت پنهان میشوند.
همین.