خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۹ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

کبوتر سفیدم را خیلی دوست داشتم.سرم را گرم میکرد ،مهربان بود و هوایم را داشت،صبحها با نوازش بال او از خواب بیدار میشدم،بهانه ارزن خریدن برای او بود که باعث میشد گاهی تا سرکوچه بروم و مغزم را هوا دهم.
نمیدانی وقتی میتوانستم از چشمانش حرفش را بفهمم چه حال خوشی داشتم.
دلم برایش تنگ شده.
ناراحتم از اینکه از پیشم رفته.
غمبار تر آنکه من هیچوقت چنین کبوتری نداشتم...

از دور صدایی میگفت:در میزنند.
ما خندیدیم
اما وقتی در را باز کردیم دیدیم نوشته بودی:
آمدم،نبودید ،رفتم...

مهتابی کنج اتاق چشمک میزند
آب،قطره قطره می چکد
دلم ذره ذره آب میشود
آه، چه خوب است اگر برگردی

باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی،باید دنبال بهترین دوستت بگردی اما تنهایی و نمی توانی.چندتا از دوستان را خبر میکنی و بعد از تقاضای کمک باهاشان قرار روز شنبه را ردیف میکنی.ظهر که میشود ناهار خورده و نخورده لباس میپوشی و میروی سرکوچه و چشم براه بچه ها میمانی.
بوقی و سلامی و حرکتی
توی این روز آفتابی بوی نم عجیبی فضا را گرفته که یاد روزهای بارانی بیفتی.
یاد آن روزی که کلاه ایمنی اش را درآورد وخواهش کرد که بر سرت بگذاری و وقتی دلیلش را پرسیدی گفت تو پیش من امانتی.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی و توی این همهمه و شلوغی به زمین خیره شوی و آرام قدم برداری
آسمان صاف است اما زمین بارانیست و بوی نرگس میدهد،بعضی ها را مسقف کرده اند که خدایی نکرده آفتاب و باران مزاحم اوقاتشان نشود.
بعضی جاها شلوغ است و بعضی جاها خلوت،بعضی ها هم شلوغ کرده اند و بعضی ها هم خلوت.
هنوز جستجو میکنی بین این ازدحام نامرتب.بعضی ها میخندند،بعضی ها هم همینطوری زل زده اند به بیرون،بعضی حتا وقت نداشتند دوربین را خبر کنند.
محاسبه هایت گاهی میشود هفت،اصلا جور در نمی آید،گاهی پانزده،گاهی سی،گاهی هم شصت.فکرت خیلی بهم ریخته،مضطربی امروز بعد از پنج سال که نبودی و برگشتی.
پیرزنی را میبینی که با بوسه اش کپی بلیت پسرش را برابر اصل میکند،داری فکر میکنی به بلیتی که باید بخری،بلیتی که صندلی ات را مشخص کرده و تورا به دیدن هنرپیشه های فیلم خودت میبرد،اینجا که میرسی عاشق سانسور میشوی و نگران از سکانس آخر.
یکی شیرینی تعارف میکند وآن یکی بعد از تشکر یکی برمیدارد و یک چیزی بایک صدای آرام میگوید وآن یکی میرود سراغ یکی دیگر،تا اینکه این یکی یکی ها میرسد به تو و هرچند برنداشتی،یک تشکری میکنی،یک چیزهایی هم میگویی.
به این نوبتی بودن هم فکر میکنی،واین که یک روز نوبت تو هم میشود.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی توی این فضای نمور آفتابی و صدایم کنی که بیا پیدا شد.
و آرام بنشینی روی صندلی...
همین.

قدر خیلی چیزها را نمیدانیم
گنجهایمان را جایی پنهان میکنیم که نشانش یک تکه ابر است

مرد شب خونه نمیاد.
زن:(صبح فردا) کجا بودی؟
مرد:پیش دوستم!
زن زنگ میزنه به 10 تا از دوستاش...
8 نفرشون میگن اینجا بوده؛
 2نفرشون میگن هنوز اینجاست!

سلامتی همه ی رفیقای با مرام.

پ ن:اصلش مهم نیست،اینو احسان یکشنبه فرستاد.

سلام
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز کم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.
با آن همه اگر عمری باقی بود،طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان...
تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خواب های ما سال پربارانی ست،بیخیال از نو برایت مینویسم:
سلام
حال همه ی ما خوب است
تو باور نکن.

در پی:
بیا با هوای دلم سر نکن
بهت راست میگم تو باور نکن

جاده بعداز کلی پیچ و خم خطهای ممتدشو تقسیم میکنه به دو راه مساوی که چنگ در دامان کوه انداختن و هر کدوم مسیری رو مشخص میکنن.
همراستای جاده که باشی قبل از اون پیچ و خم ها ناگهان متوجه کوه پیری میشی که سرمای روزگار موهاشو سفید کرده و دامانشو روی دشت گسترونده.
کوهی بزرگ و بس سترگ.عظیم و باور نکردنی که اگه نگران ماشین های روبرو نباشی مبهوت زیبایی هاش میشی.من خودم خیلی آروم میشم وقتی نگاهش میکنم.
فکر میکنم عصر چارشنبه بود که داشتم جاده رو به مقصد پاسگا طی میکردم.
سرم توی پرونده های توی دستم بود که یهو یاد کوه بزرگ افتادم خواستم عرض ارادتی کنم اما همینکه سرم رو بلند کردم با کوهی جوان مواجه شدم.
کوه کوچکی با سینه ی سپر که شلوار راسته ای به پا کرده بود و خبردار واستاده بود.جوانی کم تجربه و بی تربیت که راهدارهای گرامی جهت هشدار،تابلوی "خطرریزش آوار" را تابلو کرده بود.
معلوم بود این از اون کوه های دلسنگ و کله شقی ست که هیچ درختی اجازه رویش در آن را ندارد.
من از پیچ ها گذشته بودم.خبری از پیرمرد آرام و مهربان نبود،قانون زندگی همین است.دلم خیلی برای کوه بزرگ تنگ شد.

درگیر کوچک ها که باشی،بزرگترها از چشمت پنهان میشوند.
همین.

سنگ شو،آهن شو،یا بادام زمینی مزمز.
بی دل شو و بی معرفت.
بعد که بخودت آمدی ناراحت شو
آنموقع برای بقیه توضیح بده و بگو که پشیمانی.
پشت کامیون با یک خط درشت و خوشگل نوشته بود:
کعبه حاجات من ،گریه ی چشمان تو
مرحم زخم تنم ، گرمــی دســتان تو

سنگ و آهن و بادام شدم-زمینی-تند و آتشین.
بی دل و بی معرفت
به خودم که آمدم دیدم نیم ساعت پیش از آن کامیون جلو زدیم و من هنوز دارم به این فکر میکنم که "مرحم"درست تره یا "مرهم"؟
کجایی پسر؟