خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

بلندترین ارتفاعی که موجب مرگم میشود
                         افتادن از چشم شماست
                                                ارباب،دریاب...
_________
تا روزهایی که برایش عزا گرفته ام توی تقویم جیبی ام دو صفحه بیشتر نمانده واین یعنی امسال باید دستهایم را دور میله های قفس حلقه کنم و سرم را به آن تکیه دهم ،چشمانم را ببندم و واضح ترین تصاویر ذهنیم را مرور کنم...

توی قرآن خوانده ام...
       یعقوب یادم داده...
        [دلبرت که کنارت نباشد کوری بهتر است]
_________
محرم امسال،هر جا که بودی،دستانت را که کاسه کردی؛ تشنگان را فراموش نکن.

روبروم که نشسته باشی ، میتونم روبروت نشسته باشم.
لبخند که نزنم یعنی خودمم.
چی گفته بودی اون دفعه؟هان؟ معجزست!! بعد از میلیونها بار تکرار کردنش و میلیون ها تصویر ساخته شده از نقد های سنگین بی شمار من از جمله سادت.جمله سادت از مغزم چطور حذف شد؟
شاید چونکه میتونی روبروم نشسته باشی.
اَه! یعنی باز هم بودن یا نبودنت ؛ که میدونی دیگه این مسئلم نیست.میدونی؟
دیگه چی میدونی؟حتی این هم دیگه مهم نیست.دونستن یا ندونستنت که تا حالا چیزی رو عوض نکرده.
ببینم تو لبخند که بزنی خودت هستی یا نه؟
ـــــــــــــــــــــــــــــ
بعدالتحریر:چند شب پیش برام نوشته ی ناقصی بود که باید ادامه پیدا میکرد.ولی امشب شاید زیادی هم بود ، شاید توی ذهن احتمالی سطل آشغال باید می بود امشب.ولی این چند خط از مغزم چطور حذف نشد؟
فکر کن اگر کوه ها از آینه بودند...
آنوقت خودمان را علاوه بر هزار بار شنیدن،هزار بار میدیدیم.

پاییز که شد دلم شور زد نکند پوتین یکی از هم خدمتی هایم را پوشیده باشم!

+با یک صدای خشن و زمخت


صدایی را که میشنوی چیزی نیست جز طنین فریادی که روزی در باد سر دادی.

من ازاین دنیا چیزی نمیخواهم.
            تصویر را نگه دار،
                                  این منم:
جایی بین زمین و آسمان...
      دارم با همین پوتین های خاکی به آسمان میروم!

لا مکان جاییست که میتوانی انتظار داشته باشی حاصل افتادن حبه ی مکعبی قند توی چای،امواج مربعی باشد.

پسر هرچه تلاش میکند که داد بزند مثل اینکه نفسش در گلو گیر کرده باشد،نمی تواند.
مینشیند روی زمین و به انتها نگاه میکند.
دوباره تلاش میکند،تمام تنش مرتعش میشود هنگام این تکرار،اما خبری از صدا نیست.
چهره ی جا افتاده ای ندارد،سنی از او نگذشته،احساس میکند مرد شده و باید صفات مردانه اش را به رخ بکشد،پشت گردنش را میخواراند و ادامه میدهد.
مادرش جثه ی بزرگ و خوش هیبتی دارد،با چشمانی مشکی و قامتی بلند.
همینطور که نشسته پسرش را صدا میزند.
پسر که درگیر تلاش بود ناگهان با سرعت به سمت مادر میدود،زمان زیادی میگذرد و آنها همچنان سرگرم بازی هستند.
در این میان دختری تنها دارد به ماجرا نگاه میکند،با چشمان آبی و شفاف،با موهای طلایی و مرتب.
صورت زیبایی دارد که به دل مینشیند توی این هوای سرد.
گوشه ای نشسته و چنان که از چهره اش پیداست حسابی و غمگین و دلتنگ است.
دلتنگ مادرش که هفته گذشته در صانحه تصادف جان باخته.باقی خواهر هایش پیش از این هرکدام به جایی رفته اند و زندگی میکنند.
حالا واقعا این دختر تنهاست و بی هم بازی.
پسر،شاداب است و بازی میکند،هرچیزی توجهش را چلب میکند،هرچیزی را به دست میگیرد،توی دهانش میکند و امتحان میکند... اما دختر؛نه!
گوشه گیر است وآرام،با اینکه خوشصدا تر از پسر است باز خیلی کم صدایش شنیده میشود،گاهی که لازم باشد صدایش را نشان میدهد:نازک و دخترانه.
گاهی پسر،اورا اذیت میکند.سر به سرش میگذارد و عصبانی اش میکند اما دختر تابحال شکایت نکرده،حتا وقتی غذایی نیست برای خوردن.
مادر برای پسرش غذا می آورد اما دختر را به این ضیافت راه نمیدهد.گاهی هم با بد اخلاقی اورا طرد میکند.
دختر،آرام و بی صدا جثه ی کوچک و ظریفش را درگوشه ای جمع میکند و آرام به خواب میرود.
_________________
ساعت حدود 10 شب شده و هوا خیلی سرد است،روی پتویی نشستم و دارم به آنها نگاه میکنم.
چند دقیقه ای که میگذرد پسر،آرام، به بالای بالین دختر میرود وموهای دختر را نوازش میکند.
ده دقیقه بعد،هردو آرام در گوشه ای از حیاط به خواب فرو رفته اند.
_________________
زندگی سگ ها گاهی ارزش بازگو کردن را دارد.

داداشم داره یه مطلب رو روی صفحه مانیتور مطالعه میکنه.
من شروع کردم باهاش حرف زدن
گفت میشه چن دقیه دیگه حرف بزنی که من اینو بخونم؟
سینه صاف کردم گفتم ما اصلا حرفی باهم نداریم.
گفت پس کلا خفه شو بذار من اینو بخونم!

اصولا افکار عادی و عاقلانه مال جاهای عادیه.
من که تبعید شدم جایی آخر دنیا دیگه نیازی نمیبینم که بخوام عادی ببینم و عادی فکر کنم.
اینجا اگه صرفا کسی دور وبرت نباشه تنها نیستی چون تنهایی اینجا چیزی بس عمیق تر از این حرفاست
بعضی موقع ها میشینم روی سکوی جلوی پاسگاه و تکیه میدم به میله پرچم و زل میزنم به آخر دنیا،جایی که خورشید داره میره پشت کوه ها،تصویر نارنجی رنگ غروب.
اونروز دیگه از این تصویر خسته شده بودم،اینطرفی نشستم.
داشتم به اول دنیا نگاه میکردم،جایی که خورشید از پشت کوه ها بالا میومد،تصویر کبود طلوع
بعد از اولین مرخصی که رفتم خونه،حوصله ام رو گذاشتم روی میز کامپیوترم،جلوی اسپیکر،بخاطر همین اینجا دیگه مشکل حوصله ندارم.
میخوام توی مرخصی بعدی دلم رو بیارم،اینجا جای زیادی داریم که بتونم دلمو پهن کنم تا حسابی آفتاب بخوره.
از توی جیبم عکس دسته جمعی رو که پارسال از آدما گرفتم در میارم و نگاه میکنم،همه دارن برام دست تکون میدن،حالتی شبیه خداحافظی،کسی اینور خط نیست.