خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

قدیمی ها،این روزهای من رو مثل دوتا دم وبازدم میدونن.
که البته دمشون گرم و طولانی شد.
الان در جریان اولین بازدمشون هستم که با کلی کربن دی اکسید به فضا منتقل شدم.
بصورت کاملا انتحاری بیست تا نارنجک به خودم بستم و پریدم وسط اتوبان.
حین انفجار نارنجک هفدهم با یکی تصادف کردم،بیهوش شدم،چشممو توی بیمارستان باز کردم،بخاطر اینکه بازدمم کوتاه بود زود مرخص شدم،اما توی همون مدت کم به این فکرکردم که حتما یه تذکر بدم.
بنام خدا.
خواننده ی محترم لطفا این چرندیاتی را که بعنوان درد دل نوشتم،اصلا پای ناشکری یا شکایت از کسی نگذارید.
آدمیست و هزار فکر و ذکر و درد دل که اگر بازگو نکند میپوسد.
یک ماهی را که من گذراندم نه جنگ جهانی بوده و جنگ جهانی (اول و دوم)
با تمام ناراحتی ها و دلتنگی ها وبغض ها سعی کردم متزلزل و مشوش نشم.
درویشی دیشب بیت شعری را خواند که به نظرم برای پایان بازدم اولم مناسب باشد:

گرنگهبان من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.

بدرود تا یک ماه دیگه...
تمام.

سرگرمی این روزهای من بغض است.
راه میروم،مینشینم،می خوابم،میگویم،بغض میکنم ،بغض میکنم ،بغض میکنم ، بغض...
از لبه ی جدول که بیفتی بازی تمام است...
هنوز گریه نکرده ام.

از این همه هنر چه میتوان گفت؟هنری متعالی که تا اعلی مرتبه ی آسمان تمدن و تفکر نور پراکنی میکند.
هنری لطیف و ظریف که جز به دستان تلاشگر س آ جان برکف بر نمی آید.
اگر روی دیوار و در اگر روی درخت یا گوشه ی صندلی تجلی اش را ببینی تعجب نخواهی کرد.
اما این روزها رخ نمایی گونه ی جدید این صنعت لطیف مرا شدیدا در گیر خود ساخته.
این روزها ذهنم کمی چیز شده که به این چیزها فکر میکنم.
از خودم میپرسم این هنرمند با خودش چه فکری کرده...!!!
چگونه این را پدید آورده،اصلا میدانسته این نمونه ی کارش به کجا میرود؟
اصلا وقت خلق اثر در چه حالتی بوده؟

من خودم قبلا به نمونه های دیواری و کاغذی ویا نیمکتی اش پرداخته بودم؛ اما خدا شاهد است تا بحال اسم خودم و شهرم و مانده ی خدمتم را روی شیلنگ دستشویی ننوشته ام.
_______
پ ن: س آ شکسته ی همان سرباز آموزشی است.
باتشکر،مدیریت پارک.

عدسی اش خراب شده،
تمرکزش نابود شده و فکرش بهم ریخته.
 بخدا من هم عدسی هایی خوردم که دانه های عدسش سبز شده بود،
عدسی که خراب باشد،با هم هذیون میگوییم.

از بچه گی به دیکته علاقه داشتم. حروف الفبای فارسی را دوست دارم.
با آنها خیلی بازی میکنم و سعی میکنم مراقبشان باشم.
اما این روزها یکیشان خیلی به دلم نشسته،قبلا اینقدر متوجهش نبودم.
خیلی به هم شبیه هستیم.
ه آخر تنها

بگذار از دلم نگویم.
از چشمانم هم نگویم.
از جورابم که وقت شستنش را ندارم.
از گترهایم که همیشه به پایم چسبیده اند و تسبیح فیروزه ای توی جیبم.
تسبیحی که قم خریدمش.
پاکت ساندیسم راهم که گم کرده ام و عملا لیوان ندارم.
اینها گفتن ندارد،نمیگویم.
خدایا چند روزی این گوش پاک کنت را بده قرض ما.
گیر من این روزها گوشم هست.
گوشم این روزها پرشده از کثافت.

امروز میدان تیر داشتیم،میدان تیر را دوست ندارم.
میدان گرمی است،میدان تابش شدید آفتاب،میدان پیاده روی طولانی، میدان تاول پا و رد شور عرق و سنگینی ژ3.
میدان فریادهای توام با فحش افسر میدان،میدان سیبل و امتیاز و نبود آب.
میدان تیر را دوست ندارم.
میدان امتحان تجدیدیهای پیش دانشگاهیست،کنکورم هم در این میدان بود.دو تاکنکور سنگین،حتی سنگین تر از ژ3.
میدان فوت مادر بزرگ است،میدان جدایی کودکی و بزرگی-بچه که بودیم تیر،میدان آغاز تعطیلات بود و عطر گرم تابستان.-اما این سال ها نه.
حتی امسال تیر این میدان ،مستقیم به پیشانی خدمت ما نشست.
میدان تیر را دوست ندارم.
باقی میدانها را شاید بیشتر دوست داشته باشم.
بهمن از همه بهتر است،ماه تولدم،میدان خنک خیابان زمستان.
دلم برای خیابان های خنک شهرم تنگ شده.

این روزها خیلی به جمله ی علی فکرمیکنم: تمام سختی های آموزشی یک طرف،سختی همنشینی با مشتی خنگ و کودن یک طرف.
اینجا بحث درجات و لیاقت درجه بحث خیلی داغی ست.
امروز برای اکثر بچه های پادگان جشن سردوشی گرفتم و دردلم آنها را به درجه ی گوسفندی مفتخر کردم.
امید است همگی آنها به درک واصل شوند.
ان شا الله
از تمام این روز ها که مانند هم میگذرند متنفرم،از این ردیف سفید و آبی جدول کنار خیابان،از تیرهای ممتد و مرتب برق،از نوک پوتین ها که باید از راست نظام داشته باشند،از از نظم الکی تخت های آسایشگاه، از خطوط موازی میدان صبحگاه،از ترتیب مزخرف شیرهای آب جلوی دستشویی،از یگان های منظم رژه، حتی از فاصله ی یکسان بین اعداد روی صفحه ی ساعتم.

اما امروز روز دیگری بود،آدمی که دلش برای همه چیز تنگ شده باشد چه لذتی میبرد وقتی امروز از بلندگوها صدای ندبه میشنود.
جمعه صبح بخیر.

خواهش میکنم جناب رئیسی.این حرف ها چیست.
به هرحال تو باید کارت را انجام بدهی،من می دانم وظیفه ی تو همین است.
پاچه ی بچه ها را بگیر.