خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان
یک جورهایی میشود همه چیزرا به هم ربطاند و نتیجه ای گرفت و افاده ای واشاره ای که ما قوم روشن روزگاریم و هر که با ماست عاقل است و کاردرست وهرکه مقابل ماست اولئک اصحاب النار و در آن جاودانند.
+ در حکایات آمده بود که ارسطو (شاید هم سقراط یا افلاطون) امتش را نهیب میزد و مسخره می نمود که چرا از مرگ میترسید؟آیا آدم عاقل از نیامده و ندیده ها باید بترسد[جوری که دست و پایش شل شود و تسلط اعصابش را از دست بدهد؟] آخر مگر کسی از آنطرف آمده و حرف خوفناکی زده که اینگونه موهومید و دهشتزده؟[کثافت ها بگویید ماهم بترسیم!]
+ از طرفی پاسگاه قبلی ما یک پاسگاه عریض وطویل و دراندشتی بود که سر وته نداشت[چیزی حدود یک و نیم-دوهکتار] محاط بود به دیواری یک متری و مجهز بود به نرده های نوک تیز یک و نیم متری که سوار بر دیوار،نقش محافظت کننده ی کذا را برعهده داشت.یک روز هنوز سرد نشده ی زمستانی حضرت فرمانده مرا با یک پیشنهاد تطمیع چرب و چیلی وادار کرد که دست به کار رنگ آمیزی نرده های مذکور شوم! بماند که عمرا و ابدا بنده نیازی به این پاداشها و مسائل نداشتم و صرف رضای حضرت باریتعالی و کسب تجربه و نقد مردینگی عهده دار چنین مسئولیت خفنی شدم.اوایل کار شور وحرارت حرارت خوبی نسبت به فعالیت داشتم اما کمی که پیشرفتم و خستگی بر من مستولی شد با هرباری که سرم را بالا می آوردم و باقی مسیر را میدیدم آهی میکشیدم به نشانه ی اینکه " اوه خدای من،کی میتونه تمومش کنه". آخر هم ارتفاع نرده ها زیاد بود و هم تعدادشان.
حسین که از دور شاهد این وضعیت بود و حالتم را میدید یک بار گفت نیازی نیست که خیلی خودت را از ادامه و تطول کار بترسانی، تو هیچوقت مجبور نیستی تمام نرده ها را رنگ کنی، تا آنجا که توان داری تلاش کن و تا همانجا مزدت را بگیر.
+ در مثل مناقشه نیست/نباشد لطفا.
+ یکشنبه صبح مهدی مارا به یک زوری بیدار کردو با فریاد میگفت که سرباز نباید تنبل باشد و سریع آماده شوید تا برویم ورزش و یک روز بانشاط را آغاز کنیم،خورشید هنوز دست و بالش را جمع نکرده که سربازها همگی اول جاده ی منتهی تخت جمشید ردیف شده بودند(جاده ی معرفه جاده ایست که تا دامن حضرت کورش تن بر زمین ساییده)
از میانه ی جاده به بعد گم شده بود در مه غلیظ صبحگاهی و چیزی معلوم نبود.سعید پرسید قراراست تا کجا برویم ومهرزاد در جواب گفت: تاآنجا که معلوم نیست! (میفهمی؟)
ساعتی گذشت و ما هنگامی به خویشتن آمدیم که حدود هفت کیلومتر دویده بودیم،نه ازکسی ناله ای برخاسته بود و نه ناله ای از جانب کسی به گوش میرسید،هر چند برای اولین بار بود که مسیر اینچنین طولانی یی را دویده بودیم اما هیچکس ناراحت نبود که تا آنسوی جاده های مه آلود را رفته و برگشته بود.اوضاع خوب بود.
+الان جایی ایستاده ام و دارم به پشت سرم نگاه میکنم،نگاهی می اندازم به تمام پستی ها و بلندی ها، به تمام خستگی ها و خمودگی ها.نخوابیدن ها و زجرها.دویدن ها و نفس نفس زدن ها.
تمام حرف های زوری که شنیدم و نتوانستم حرفی به زنم(به همین حرف های نزده)و چه وچه وچه.
+ وکلی از این علامت های مثبت...
-----
دارم به این فکرمیکنم که اگر ازهمان روز اول به نیامده ها فکر میکردم و میترسیدم؛
اگر به آخر نرده ها نگاه میکردم و سرد میشدم؛
اگر هریکشنبه از آخر جاده های مه آلود میترسیدم و نمی دویدم؛
شاید هیچوقت به اینجا نمی رسیدم و نمی توانستم به پشت سرم نگاه کنم.

تمام.
  • ...reza

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی