خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۳۰ مطلب با موضوع «خ مثل هیچی!» ثبت شده است

گاهی وقتا میرسی به همونجایی که:هیچی برادر، تو آبتو بخور!
یعنی میرسوننت به جایی که دنبال یه افق بگردی برای اینکه بری توش و برای ابد محو بشی
به قول علی،دیگه دوس داری دست بندازی دهن خودتو جر بدی!
موقعی که بعد از کلی استدلال،احساس میکنی پشت گوش هات سیبیل سبز شده!

من که هیچوقت مث آدم،منظورمو نگفتم؛ اینبارم واگذار میکنم به خودت.

تماس گرفته به دفتر،سفارش طراحی واسه بنر داده.دو در سه متر
بهش گفتم خب حالا شما که سفارش گرفتی،من این بنر رو افقی طراحی کنم یا عمودی؟
جوابی که داد باعث شد بشینم دو ساعت،از پایه براش اصول هندسه و تعریف و قوائد رو توضیح بدم.
از اینکه چی به میگن دایره،به چی میگن مربع و فرق مربع و مستطیل چیه.
الان میخوام برنامه افق رو اجرا کنم.چرا؟
چون آخرش میگم خب،حالا بگو ببینم این بنر که سفارششو گرفتی عمودی بود یا افقی؟
چن لحظه مکث کرده میگه،عرضش سه باشه!

خیل خب؛من دیگه صحبتی ندارم.

مطلب مورد نظر یافت نشد!

درسته که هرچیزی رو نمیشه گفت ولی...
____
ان الصلوه و نسکی...
امام :الله اکبر
یه نفر با صدای بلند:تکــــــبیره الاحرام

ملت:
الله اکبر
الله اکبر
ال لاه و اکبر
الــه و اکبر
الاهو اک بر
الله اکبر
آقا آینجا جای کسیه
به تو چه،الله اکبر
الله اکبر
____
نمیگم که بعد از نماز،سر همین تذکر و پاسخش چه دعوایی شد.
قسم بخورم؟!

من معمولا روی حرفام وای میسم!
به شرط اینکه زیاد حرف نزنم.

حتمن داری به خودت میگی،اه اینم که ول نمیکنه
پیله کرده به این موضوع و چپ و راست در موردش مینویسه
آخه من دارم واسه خودت میگم
اینطوری که داری عمل می کنی نه میتونی به درس و مشقات برسی نه اعصاب معصاب واسه ما میذاری
اصن همینکه بخوای تند و تند ازین سه طبقه پایین و بالا بری دیگه زانویی واست نمی مونه
میدونی چیه?
به نظر من به جای اینکه 5 دیقه یه بار بخوای بری و برگردی،یه بار درست بشین و کارت رو انجام بده.
بیچاره،سنگ کلیه می گیری ها!
___
با توام.
___
p.n: ketabkhoone ye danesh amooz
shanbe

11:24am

به موهای قشنگم توی آیینه زل زده بودم که با لبخند ملیحی و همچنان که سرش پایین بود اومد بیرون
قلاب رو که به سوراخ آخر رسوند سرش رو بالا آورد
تا دید دارم نگاش میکنم خنده رو لبش خشک شد
برق شرم توی چشماش عیان شد و با خجالت دوباره سرش رو انداخت پایین
فهمیدم چشه
گفتم زندگی همین سختی ها رو هم داره،انتظار بتهوون و موزارت که ازت نداشتم،اونم اینجا!
غمت نباشه رفیق.
انگار که دنیارو بهش داده باشن
بهم نگاه کرد و با خنده ای از سر ذوق رفت بیرون
ومن دوباره به موهای قشنگم خیره شدم!
____
پ ن: فقط نفهمیدم دستش رو شست یا نه؟!!

اگه تا دیروز،مسجد امیرالمونین،برام یادآور خاطره ی رضا و سعید و مهرشاد و شیر و کیک و شریفانی و القارئه و کاشی های آبی و کتابخونه و ... بود
از امروز باید تا وارد مسجد میشم،یادم به گل هایی بیفته که روش نوشته :"برای عرض تسلیت"

پ ن: تقدیم به احسان عزیز.
__
بی ربط: حذف شد.

سوخت و پرده رو نکشید!
احمق!

_____________________________________________________________________
مثلا توضیح:
گلستان تا پل،کنارم نشسته بود.

می گفت آقای حاجی احتیاط کن این پیچ هاش گم نشه،اگه گم شد ،تو بازار پیدا کردنش سخته.
هرچند آقای حاجی چشمی گفت و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد،ولی اون به حرفش ادامه داد.
-آخه می دونی چی شده؟
آقای حاجی بانگاهش نشون داد که منتظر ادامه ی «چی شده» هست:
-توی خونه قبلی که کار می کردیم،صاحبخونه اومد که همین کار شما رو انجام بده ،من بهش سفارش کردم که مراقب پیچ ها باشه تا یه وقت گم نشن.
اون بنده خدا هم که اومده به سفارش ما عمل کنه پیچ هارو گذاشته بود جایی که دست کسی بهشون نرسه.اما چنان پنهونشون کرده بود که آخر کار،یادش نمی اومد کجا گذاشتتشون.
هرچی فکر کرده بود به نتیجه نرسیده بود و مجبور شده بود با چه مشقتی بره و پیچ بخره تا ما کارمون رو تموم کنیم.

حالا این هیچی
بعدا کاشف به عمل اومده بود که اونا رو جایی گذاشته بوده که آدم به خلقت و حکمت خدا شک کنه؟!
آخه یکی نیست بگه،کی میاد پیچ رو بریزه توی استکان و بعدشم بذاردش توی یخزن یخچال؟!

توی ماشین بودم
یهو اسمس اومد از یه شماره ی غریبه:

"سلام، این شماره ی جدید منه."

دیگه هیچی!