خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۹۳ مطلب توسط «...reza» ثبت شده است

حالا همه ی جزئیاتشو یادم نیست

یادمه داشتن با هم حرف میزدن
آنه روی چمن ها لم داده بود و داشت به ابرای تیکه تیکه ای که مثل پنبه توی اسمون حرکت میکردن نگاه میکرد
من قبلا که توی پرورشگاه بودم دوستهای خیالی داشتم،باهاشون هم بازی میکردم وهم درد دل.
مثل خانم فلان
اونا دوستای خوبی بودن و به حرفم گوش میکردن
دستاشو تکیه کرد و نشست و یه نگاه بهش انداخت
اما میدونی چیه
الان بی نهایت خوشحالم که باتو دوست شدم
چون دیانا من میدونم که تو یه دوست واقعی هستی.

دیانا که داشت به منظره ی روبرو نگاه میکرد برگشت و آروم بایه لبخند به آنه نگاه کرد
_____________
تمام.

بعضی وقتا اجازه میدم بفهمی چی میگم.

مثلا ایندفعه میخوام بگم که تازه فهمیدم چرا با این همه علاقه ای که به نوشتن دارم نمیتونم چیزی رو که دوست دارم،بنویسم.

نویسنده فقط بر اساسِ یک فشارِ درونیِ منبعث از یک نیازِ بیرونی، می‌تواند بنویسد و تازه در صورتِ اقبالِ مخاطب شاید بعدها اسمِ نویسنده را رویش بگذارند و تو این میان فقط بایستی مراقب باشی تا حلقه‌ی اقبالِ ناممکن نجنبانی.

[اینجا!]

________________________

تمام.

توکه خودت خوب میدونی
من اصلا دوست ندارم درباره هرچیزی توضیح بدم
تازه من از تکرار هم اصلا خوشم نمیاد
پس
سلام
خوبی؟
امروز میخوام یه قصه برات تعریف کنم
یه روز بود یا یه شب بود که کنار جاده نشسته بودم داشتم به امتدادش نگاه میکردم
راستشو بخوای فقط به جاده زل زده بودم و به هیچ چیزی فکر نمیکردم
یه صدایی از پشت سلام کرد،وای!یعنی خودش بود!!!!؟؟؟
آره خودش بود،بعد از مدتها که ندیده بودمش و دلم حسابی براش تنگ شده بود اومد و کنارم نشست و خیلی منو تحویل گرفت
شال و کلاه کن آسمون خیسه
خیلی خوشحال شده بودم و حسابی براش حرف داشتم و درد دل
حرف زدیم و درد دل کردیم و خندیدیم و گریه کردیم و اخم کردیم و شوخی
واقعا که روز قشنگی بود،یا شب قشنگی
دوستی ساده ی ما غیر معمولی شد
یهو یه چیزی اومد تو ذهنم و بدون فکر اومد رو زبونم و تو مغز اون و اونم یه جواب مثبت اومد تو ذهنشو بعد روی زبونش و بعد من خوشحالی اومد تو وجودمو بعد توی چهره م و اوضاع حسابی شیر تو شیر شد
قرار شد باهم بریم سفر
هرجا که شد
قصه ی بی وفایی از خدا به دوره
قرار شد مقدماتشو من آماده کنم و وقت حرکت اون خودشو برسونه به من
_____________________________
دارم اینو مینویسم و به آلبوم حریص گوش میدم
_____________________________
الان مدت زیادیه که من حرکت کردم و اون هنوز نیومده
گردنم درد گرفت بس که برگشتم جاده رو نگاه کردم
_____________________________
من که از دوری تو دلتنگم
دست خالی بادلم میجنگم
واقعا ازش ناراحتم و خیلی گله دارم
اگه دیدیش سلام منو بهش برسون
بهش بگو میخوام ازهمین راهی که اومدم برگردم
شایدم از یه راه دیگه
برمیگردم و شال و کلاهمو میذارم یه گوشه انبار
این طور سفر کردن ها به من نیومده
_____________________________
دلم تنهاست
.تمام
sghl
o,fd?
اوه،قاطی شد
متوجه میشی چی میگم؟
قاطی شد..
خیلی وقتا قاطی میشه
ایراد از کسی نیست،تقصیر خودمه.
باید حواسمو جمع کنم
میفهمی؟
این یه نمونه ی خیلی ساده س
من مینویسم سلام
اون مینویسهsghl
وهمیطور ادامه پیدا میکنه اگه تو سرت رو بالا نیاری و به مانیتور نگاه نکنی
_______
تمام.

پیشش نشستم،گفتم یه سوال.
نگام کرد.
گفتم یه سیب داریم،با یه سیب دیگه جمعش کنیم میشه چند تا؟
نگام کرد.
گفت سیب رو جمع نکن،سیب رو بخور!
دیگه نگام نکرد.
تمام.

مثل سوت زودپز میمونه
میدونی که؟
چون داخل زودپز اوضاع خیلی شلوغه اینطوری میشه

این همه سروصدا بخاطر همین حال خرابه
سوت
ودیگه صدا نمیاد
_____
رو صندلی نشسته بودم
منتظر بودم و همینطوری داشتم به در و دیوار نگاه میکردم
چشمم که به تابلو افتاد یاد اون روزایی افتادم که پای این تابلو چه خبرا بود
شاید خیلی به دردت نخوره ولی خب من یادم اومد

اون روزا که پیش دانشگاهی بودم دغدغه ی اکثر بچه این بود که چجوری درس بخونن یا فلان درس و فلان رشته چه رتبه ای میخواد
اصلا کجا خوبه؟ یاآینده ی فلان رشته چیه؟ وهزار تا سوال کوچیک و بزرگ دیگه که بچه ها خیلی دنبال جوابش بودن
تنها اتاقی تو مرکز بود که همیشه پربود از بچه های پیش دانشگاهی
البته اخلاق و سواد خوب آقای مشاور توی این مراجعه ها بی تاثیر نبود

حالا که دارم فکرمیکنم میفهمم که چرا اون روزا بچه ها اینقد واسه جواباشون سر ودست میشکوندن
____
حالاکه نشستم و منتظرم و چشمم افتاده به تابلوی "واحد مشاوره" و میبینم که هیچ کسی یه سر بهش نمیزنه به اون روزا میخندم
____
یارو داشت میخندید بهش گفتن چرا الکی میخندی؟
گفت یاد یه جوک افتادم که تا حالا نشنیده بودمش!
____
اون جا مرکز پیش دانشگاهی روزانه بود
این جا مرکز شبانه ی پیش دانشگاهی بزرگسالان هست
این جا دیگه آب از سرگذشته
اکثر ملت این جا دیگه شاغلن
اکثر آدما اینجا فکر دانشگاه رفتن نیستن
_____
اینجا خیلی خلوته!!
_____
تمام.

دلنوشته یا مغز نوشته فرقی نداره.
ویا اینکه میگن فلانی تو دلش چیزی نیست یاتو مغزش چه فرقی داره؟
___________________________________
آدما کلا همینطورین که همش از چیزای قدیمی تعریف کنن.
همش میگن فلان ماشین قدیمی بهتر بود و بهمان وسیله ی قدیمی بهتر.
ول کنید بابا.چه دلی دارید شما.
 نشسته پشت کامپیوترش و داره در بهترین حالت بازی ی رو که تازه یه هفته س اومده تو بازار رو بازی میکنه،اما هی غر میزنه که اون بازی قدیمیه که فلان سال بازی کردم بهتر بود.
همین آدم وقتی میفهمه اشتباه فکر میکرده که دوباره همون بازی قدیمیه رو بذاری جلوشو بش بگی بازی کن.
___________________________________
یه سکه یا یه سیب رو وقتی پرت کنی هوا،تا برگردن زمین هزار تا چرخ میزنن.
بدبختی من اینه که وقتی برمیگردن هنوز سیب همون سیبه و سکه همون سکه
عوض که نشدن.
مثلا بستنی قیفی یا چه میدونم لاستیک دنا نشدن که.
خب چرا اینا اینقدر عوض شده بودن
___________________________________
دلنوشته یا مغز نوشته فرقی نداره.
ویا اینکه میگن فلانی تو دلش چیزی نیست یاتو مغزش چه فرقی داره؟
میخوای بخونی؟
خب بخون چرا هی دنبال نتیجه میگردی؟
مگه خبریه؟
اصلا اینگار از یه جای دیگه اومده بودن.
امروز بعداز هفت سال فهمیدم که قرار نیست اگه آدما رو بندازی هوا،همون آدم بمونن و بیان پایین.
___________________________________
بازم نفهمیدی چی شد.
خوبه.
تمام.

بعضی وقتا درباره ی بعضی حالات و بعضی تصورات وبعضی صدا ها نمیشه حرف زد.
شایدم بشه ولی خیلی سخته.
بعضی موقع ها یه سری قرار داد هست که وقتی ازشون استفاده میشه کلی کارت راه می افته.
مثلا تو گویش برره ای وقت میخواستن که (بازم مثلا) داماد پسرخاله ی عروس فلانی پشت سر دایی عمه بزرگ فلانی با لحن خشم آلود غیبت کرده از کلمه ای مثل "وویگولندزجگشت"استفاده میکردن و ماجرا حل بود.
یه چیز دیگه یادم اومد بذار اونم بگم.
تا حالا توجه کردی که بعضی جاها مقدمه فدای متن ویا متن فدای مقدمه میشه؟
حالا هم نمیدونم چجوری باید حرفمو بزنم.
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
ووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروورووروور
امروز هواکش کتابخونه خراب بود.
اینم صداش بود.
مطمئنم منظورمو نفهمیدی!
نه؟
___________________________________
خودتو درگیر این مسائل نکن.
تمام.

چیزی که دوست دارم بگم و دوست دارم متوجه بشی اینه که وقتی میخوای از خیابون رد شی اول چپ وراست رو نیگا کن ،تا وسط خیابون برو،بعد به چپ و راست نیگا کن و رد شو.

میدونی که،بعضی وقتا بعضیا خلاف میان.

متوجه شدی؟

_______________

تمام.

1.یه مقدار پرت و پلا گفتن که به جایی بر نمیخوره؟

فقط یه مقدار.

آخرشم یه نتیجه ای میگیرم که دور هم احساس ضرر نکنیم.

2.یه دونه ش کافیه واسه اینکه بفهمی من چی میگم.

وقتی دو جسم با فاصله ای معین شروع به حرکت میکنن و باسرعت یکسان از یک مسیر مشخص میگذرند،بنظر میرسه که هیچوقت به هم نمیرسن.

به خاطر همین من هیچوقت به داداش بزرگترم نرسیدم واون همیشه برادر بزرگتر من بوده وهست.

اگه یه دونه شو داشته باشی میفهمی قدرت حکومت برادر بزرگتر گاها از اقتدارو عظمت پدر هم پای فراتر نهاده و برای خود خدایی میکند!!! [بخاطر تغییر ادبیات معذرت میخوام،واقعا]

البته فکرنکنی که از ترسه یا هردلیل ذاعارت دیگه.

دلیلشو نمیدونم.

بیخیال.

3.من کلا و تو کلا و فکرکنم همه کلا با فضاهایی که فکرمیکنن نامتناهیه حال میکنن.

افتاد؟

اینترنت(بصورت Adsl) که سالها پیش تو خونه ی ما بود منو با یه فضای صوری نامتناهی آشنا کرد ومنم ازش بدم نیومد

[چند سال وقفه]

تااینکه دوباره پای اون دوست کذا به خونه باز شد و من فایرفاکس رو باز کردم به چن تا از آدرسهایی که حفظ بودم سر زدم.

4.همون جسمی که با فاصله ی معین از من حرکت میکنه از در اومد داخل وبا اولین نگاه گفت لطفا Alt+F4

5.ببین رضا اگه بشینی پای خوندن مطالب این وبلاگا خودبخود این حس برات ایجاد میشه که تو هم شروع به نوشتن کنی و این واقا وقت زیادی از تو میگیره(نقل به مضمون)

6.من الان چند سالی هست که تقریبا پای ثابت کتابخونه هستم.بزرگه و هرروز کلی آدم جور واجور میان و استفاده میکنن.

یکی از این جور واجورا که باباش اسمشو گذاشته سعید در چرخش روزگار باما رفیق شد وبقیه ی ماجرا.

 7.این چند سالی که من میرم اونجا یه عادت پیدا کرده بودم.

نه

دوتا.

یکی اینکه به ساقه طلایی معتاد شدم واون یکی هم این که هروقت حوصله م سر میرفت کاغد و قلم رو بجای استفاده ی درسی،صرف نوشتن مغزنوشته هام میکردم.

بد نمینوشتم.

اما مشکلی که بود اونا زود پاره میکردم و میسپردم به سطل زباله(همون سطل آشغال).

8.یه بار

نه

چن بار سعید اومد و اونا رو دید.نوشته ها رو تایید کرد.مخ مارو زد و گفت بده من نگهشون دارم.

فکربدی نبود.به هرحال بهتر از خودم نگهشون میداشت.

9.آدما تو جامعه ودر تقابل با دیگران به نقاط قوت وضعف خویشتن پی میبرند و سعی در اصلاح آنها میکنند.

با تشویقها خوشحال و با تنبیه ها ناراحت. (دوباره متذکر میشم:آدم ها)

10.از یه طرف مدتیه سعید نمیاد کتابخونه و نمیدونم باید واسه کی بنویسم،از یه ور هم درسته الان داداشم پیش ما زندگی نمیکنه اما حرمتش باعث عذاب وجدانم میشه جلوی نوشتنمو میگیره.

با 11 حال نمیکنم پس12.فعلا سلام بر فضای نامتناهی.

13.میخوام ازت معذرتخواهی کنم.

اولش گفتم که آخرش یه نتیجه ای میگیریم که حس ضرر نکنی ولی خب من نمیخوام نتیجه بگیرم و وخودت اگه میخوای مغبون نشی یه نتیجه بگیر.

14.ودر آخر آقا داداش آقا سعید دستتون درد نکنه.

_______________________

پ ن:برای این پست،نظرسنجی فعال است.