خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان
وقت ملاقات دکتر داشتم امروز.ساعت 8:45 رفتم وقتم رو برای ساعت 10:30 نوشت.
بیکار بودم این مدت رو.از بیمارستان بیرون اومدم و روی یکی از نیمکت های کنار خیابان نشستم؛عینک دودی م رو روی چشم وکلاهم رو روی سرم گذاشتم از کیف کولی ام هدفون رو بیرون آوردم و گذاشتم توی گوشم.صدای موزیک رو تا آخر بردم.
حالا دیگه داشتم از نگاه ناظر به آکواریومی نگاه میکردم که ماهی ها فقط لب هاشون تکون میخورد.حس لذت بخشی که برای اولین بار بود که بهش توجه میکردم.
-جوان کهنسالی که از بس به استوانه ی پنبه ای پک زده بود چشماش داخل رفته بود
-دختر کوچولویی که از دست بابابزرگش فرار میکرد و خودش رو به ویترین کفاشی میچسبوند
-خانواده ای که نمیدونم واسه چی به کفشهای داخل ویترین نگاه میکردن, آخه همه شون نونوار بودن
-پسر موزردی که داشت سمبوسه های داخل مغازه ساندویچی رو میشمرد
-مرد نارنجی پوشی که داشت وسیله ی کارش را روی پیاده رو میکشید
-عاقله کردی که شکمش از جلو افتاده بود روی کمربندش
-خواهر وبرادری که توی جمعیت با خنده دنبال هم میدوییدن
-پسر کوچولویی که روی صورتش رد شدید سس سفید و قرمز ساندویچی بود و داشت با زبونش لای دندوناشو پاک میکرد.
-پیرزنی که یه گوشه وایساده بود و داشت پول خرده هایی رو که راننده اتوبوس بعنوان باقی کرایه بهش داده بود و میشمرد
-پیرمردی که محوطه ی کوچیک دور درخت کاج رو نشونه رفته بود واسه خلت سینه ش
-ویبره اسمس موبایلم
-رفیقایی که لباس و موهاشون رو شبیه همدیگه درست کرده بودن
-پسر موبلندی که هدفون توی گوشش بود و دسته کیف گیتارش گرفته بود
-دختری که از بس خودشو آرایش کرده بود چشماش بسته نمیشد
-زنی که چادرش رو با دندوناش نگه داشته بود با دست چپش یه پلاستیک مشکی و با دست دیگه ش دست پسر کوچیکشو گرفته بود.
-مردی که داشت به دخترش پول میداد
- تابلویی که از مشتریان محترم خواسته بود بعلت مناسب بودن قیمت ها راضی شن که چونه نزنن
-مادر و دختری که دوتا سمبوسه خریده بودن و میخوردن
-دری که "توجه توجه ،کشویی است"
-نوزادی که توی بغل مامانش داشت دست عروسکش رو میمکید
-جوانی که کنارم نشسته بود و داشت اسمس بازی میکرد.
-شاگردی که داشت طی نخی مغازه را آب میکشید
-و کودکی که از بس به من زل زده بود مادرش را گم کرد

  • ...reza

نظرات  (۲)

  • سجاد یا شایدم محمد
  • و دوستی که از بس محو متن وبلاگ شده بود تازه فهمید که نیم ساعته دارن داد میزنن بیا ناهار...
    و مردی که عینک دودی به چشم زده بود و فکر می کرد بقیه توی آکواریوم اند!!!!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی