واسه اینکه کاروان مناطق امسال خالی از عریضه نباشه یکی دو تا مسابقه هم گذاشتیم و قرار شد به برنده ها جایزه بدیم.
__
پسر باهوش و زرنگی بود.این رو بارها نشون داده بود.سنش هم از همه ی بچه های کاروان کمتر بود.
جوابای یکی از مسابقه ها رو با کلی پرس و جو توی روز دوم سفر پیدا کرد و به مسئولش رسوند.
صدایی که توی ذهنمه اینه که بهش میگفتن خب برو جایزه ت رو همین الان بگیر،میگفت قراره وقتی رسیدیم شیراز،شب پایگاه بهم جایزه رو بدن.
__
برای برگشتن شب راه افتادیم و صبح رسیدیم.بخاطر اینکه زودتر برسیم،دیگه توی راه واسه بچه ها صبحونه نگرفته بودیم.
بچه ها گرسنه شده بودن.
...
ساعت 9 صبح بود که اتوبوس رسید جلوی مسجد.
پیله کرده بود که جایزه من رو همین باید بهم بدین.
شده بود سوهان روح سعید.هی تکرار میکرد که من جایزه میخوام.
سعید اومد پیشم و گفت تو که بیشتر میشناسیش یه جوری راضیش کن اگه میتونی.
من
همینطور که در تعجب بودم از اون حرفایی که توی ذهنمه و حرفایی که الان
میزنه،رفتم پیشش و گفتم:مگه قرار نشد توی جمع جایزه ت رو بهت بدیم.
با اخم گفت:اووه،تا اون موقع طول میکشه،من الان جایزه مو میخوام.گفتم الان چجوری راضی میشی؟آخه من الان جایزه از کجا بیارم؟!
گفت خب یه چیز خوردنی واسم بگیر.آخرش راضی شد که واسش چیپس بگیرم
به خودم میگفتم:بچه ست دیگه،چه میفهمه؟با یه چیپس ،جایزه اصلی رو بیخیال شد.
__
داشتم وسایلمو از اتوبوس پیاده میکردم که دیدم بین بچه هاست
پاکت چیپس هم توی دستش
داره بهشون تعارف میکنه
به تیکه گفتم:نوش جون.نمیخوام.
که یهو دوید سمتم و گفت:ببخشید،شما هم بفرمایین.
همونطوری که دستم رو میبردم سمت پاکت بهش گفتم تو که داشتی به بچه ها تعارف میکردی،خودتم چیزی خوردی؟
دستم رسید به ته پاکت،چندتا دونه بیشتر تهش نبود
گفت:خودم؟ و آروم ابروهاش رو به نشونه ی "نه" برد بالا.
از تعجب ماتم برده بود.
_خب تو که اینقدر اصرار کردی که جایزه میخوام،جایزه میخوام،چرا خودت جایزه ت رو نخوردی؟!!!!
یواش سرش رو برد سمت پاکت خالی و آروم گفت...
آخه دیدم بچه ها صبحونه نخوردن،گرسنه هستن.
__
و من هنوز دارم به جایزه اصلی فکر میکنم...
اگه درست کنید ممنونتون میشم
یا علی...