می گفت آقای حاجی احتیاط کن این پیچ هاش گم نشه،اگه گم شد ،تو بازار پیدا کردنش سخته.
هرچند آقای حاجی چشمی گفت و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد،ولی اون به حرفش ادامه داد.
-آخه می دونی چی شده؟
آقای حاجی بانگاهش نشون داد که منتظر ادامه ی «چی شده» هست:
-توی خونه قبلی که کار می کردیم،صاحبخونه اومد که همین کار شما رو انجام بده ،من بهش سفارش کردم که مراقب پیچ ها باشه تا یه وقت گم نشن.
اون بنده خدا هم که اومده به سفارش ما عمل کنه پیچ هارو گذاشته بود جایی که دست کسی بهشون نرسه.اما چنان پنهونشون کرده بود که آخر کار،یادش نمی اومد کجا گذاشتتشون.
هرچی فکر کرده بود به نتیجه نرسیده بود و مجبور شده بود با چه مشقتی بره و پیچ بخره تا ما کارمون رو تموم کنیم.
حالا این هیچی
بعدا کاشف به عمل اومده بود که اونا رو جایی گذاشته بوده که آدم به خلقت و حکمت خدا شک کنه؟!
آخه یکی نیست بگه،کی میاد پیچ رو بریزه توی استکان و بعدشم بذاردش توی یخزن یخچال؟!
داداااااااااا.ممنون که سر زدی!!
راستی اون نوشته بالا خیلی قشنگه!!!1