خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۵۰ مطلب با موضوع «خ مثل خوشه پروین!» ثبت شده است

امیر و علی صدا میشوند
یکیشان که : مامان بیا لباستو عوض کن. و آن یکی که:امیر میای این کلید رو بدی به خاله؟
من هم که روی صندلی نشستم و منتظرم دارم به این ماجرا نگاه میکنم.
در پرده اول هرکدام مقداری شیطنت کرده اند و دیگر به این وضع تکراری راضی نیستند.
امیر سمت راست ماجراست و حالا دارد توی کیف خواهرش فضولی میکند و علی هم که سمت چپ ماجرا را پر کرده لباسش را با کمک مادر عوض کرده و فکر بازی جدید است.
-------
علی همینکه دست و سرش را توی آستین و یقه اش جاگیر میکند تا نگاهش به امیر میفتد با صدای جیغی اش فریاد می آورد که : آقا پسر،آقا پسر میای باهم بازی کنیم؟ امیر هم که سرش گرم کیف است او را تحویل نمیگیرد و چون پشتش به من است نمیدانم که اخم هم میکند یا نه؟.
علی بی هیچ صحبتی ماجرا را ترک میکند و پشت درخت های پارک محو میشود.
من جای علی ضد حال میخورم و دیگر دوست ندارم پیش امیر بیایم
-------
لحظاتی میگذرد،خواهر امیر از راه میرسد و با ناراحتی کیف را ازاو میگرد و با اخم میگوید: بچه برو دنبال بازیت،به کیف من دست نزن.تازگیا خیلی فضول شدی!
امیر سرش را پایین می اندازد و ماجرا را ترک میکند
من جای امیر ضدحال میخورم و دیگر حوصله ی هیچکاری را ندارم.
-------
آسمان ماجرا برای لحظاتی میزبان چند تا کبوتر سفید میشود و من هم با چشمانم تعقیبشان میکنم.
ناگهان متوجه شدم که در میانه ی ماجرا امیر ایستاده و همانطوری که توپ پلاستیکی اش جلوی پایش است دارد به آنسوی محو ماجرا نگاه میکند.
یکدفعه از پشت درخت ها علی را میبینم که خود را با سرعت به میانه ی ماجرا میرساند.
کمی مکث میکند و همانطوری که به چشمان امیر زل زده،گردن کج میکند و با لحن فاخری میگوید: نگاه کن،کفشای من قشنگتره!
امیر لحظه ای به کفشهای علی و سپس به کفشهای خودش نگاه میکند و با یک خم ابرو میگوید: نخیرم،کفش من قشنگتره
بی هیچ حرف دیگری امیر و علی هرکدام به گوشه ای از ماجرا میروند وساکت میشوند.
من به جای امیر و علی ضد حال میخورم و از علی و امیر متنفر میشوم.
-------
دوستم اسمس داده که: بیا جلوی پارک،من اونجا هستم.
من معمولا اسمس های محاوره ای را بخاطر کمبود فضای گوشی ام پاک میکنم.
این اسمس را که پاک کردم از روی نیمکت بلند شدم و همینکه خواستم حرکت کنم دیدم امیر و علی دارند مثل دو تا دوست قدیمی توپ بازی میکنند و همدیگر را صدا میزنند.
من آرام و بیصدا،سرم را پایین انداختم و ماجرا را ترک کرذم
-------
حالا تو جای من!
تمام.
همین که به خودت میگی تجربه ی جدید خودش یه نعمت بزرگه شاید کمی تصلی بخش این اوضاع باشه.
خود خوری میکردم.همه چیز خیلی عادی وانمود میکرد.بیمعرفت حتا رادیو رو هم روشن نمیکرد،صاف زل زده بود به جاده و انگار نه انگار.
دور از جونت انگار که داری با گاو طی طریق میکنی.
این یکی هم که نشسته بود کنار من هی وز وز بی ربط میکرد.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه و بیرون رو نگه میکردم:
داشتم به این فکر میکردم که خودمون هم هروقت مث این خطوط وسط جاده از هم جداییم،یه جوری مجوز سبقت گرفتن رو به بقیه میدیم.
------
بذار تا یادم نرفته ماجرای پریروز رو هم واست بگم.
ملت توی این روزا محیای تغییرات میشن ما باید آژیرکشون بریم پیش یه ماشین که به گفته اهالی مشکوکه.
دورش یه مقدار بااحتیاط بچرخیم،بعد درهاشو باز کنیم و آخرشم که در صندوق عقب رو باز میکنیم دو متر بپریم عقب از ترس.
جوون 32 ساله رو تیکه تیکه کردن ریختن توی صندوق عقب ماشینش.
خدایا بیخیال.
اینا دیگه چجور جونورایی هستن؟
-------
توی همین فکرا بودم که دیدم هنوز به وسط مسیر نرسیدیم.
یه نگاه به ساعتم انداختم.
یه نگاه به این یارو که نشسته کنارم.
یه نگاه هم به این دستبندی که من و اون رو به هم چسبونده.
08:45
تو دلم گفتم هی فلانی سال نو مبارک!
همین.

باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی،باید دنبال بهترین دوستت بگردی اما تنهایی و نمی توانی.چندتا از دوستان را خبر میکنی و بعد از تقاضای کمک باهاشان قرار روز شنبه را ردیف میکنی.ظهر که میشود ناهار خورده و نخورده لباس میپوشی و میروی سرکوچه و چشم براه بچه ها میمانی.
بوقی و سلامی و حرکتی
توی این روز آفتابی بوی نم عجیبی فضا را گرفته که یاد روزهای بارانی بیفتی.
یاد آن روزی که کلاه ایمنی اش را درآورد وخواهش کرد که بر سرت بگذاری و وقتی دلیلش را پرسیدی گفت تو پیش من امانتی.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی و توی این همهمه و شلوغی به زمین خیره شوی و آرام قدم برداری
آسمان صاف است اما زمین بارانیست و بوی نرگس میدهد،بعضی ها را مسقف کرده اند که خدایی نکرده آفتاب و باران مزاحم اوقاتشان نشود.
بعضی جاها شلوغ است و بعضی جاها خلوت،بعضی ها هم شلوغ کرده اند و بعضی ها هم خلوت.
هنوز جستجو میکنی بین این ازدحام نامرتب.بعضی ها میخندند،بعضی ها هم همینطوری زل زده اند به بیرون،بعضی حتا وقت نداشتند دوربین را خبر کنند.
محاسبه هایت گاهی میشود هفت،اصلا جور در نمی آید،گاهی پانزده،گاهی سی،گاهی هم شصت.فکرت خیلی بهم ریخته،مضطربی امروز بعد از پنج سال که نبودی و برگشتی.
پیرزنی را میبینی که با بوسه اش کپی بلیت پسرش را برابر اصل میکند،داری فکر میکنی به بلیتی که باید بخری،بلیتی که صندلی ات را مشخص کرده و تورا به دیدن هنرپیشه های فیلم خودت میبرد،اینجا که میرسی عاشق سانسور میشوی و نگران از سکانس آخر.
یکی شیرینی تعارف میکند وآن یکی بعد از تشکر یکی برمیدارد و یک چیزی بایک صدای آرام میگوید وآن یکی میرود سراغ یکی دیگر،تا اینکه این یکی یکی ها میرسد به تو و هرچند برنداشتی،یک تشکری میکنی،یک چیزهایی هم میگویی.
به این نوبتی بودن هم فکر میکنی،واین که یک روز نوبت تو هم میشود.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی توی این فضای نمور آفتابی و صدایم کنی که بیا پیدا شد.
و آرام بنشینی روی صندلی...
همین.

جاده بعداز کلی پیچ و خم خطهای ممتدشو تقسیم میکنه به دو راه مساوی که چنگ در دامان کوه انداختن و هر کدوم مسیری رو مشخص میکنن.
همراستای جاده که باشی قبل از اون پیچ و خم ها ناگهان متوجه کوه پیری میشی که سرمای روزگار موهاشو سفید کرده و دامانشو روی دشت گسترونده.
کوهی بزرگ و بس سترگ.عظیم و باور نکردنی که اگه نگران ماشین های روبرو نباشی مبهوت زیبایی هاش میشی.من خودم خیلی آروم میشم وقتی نگاهش میکنم.
فکر میکنم عصر چارشنبه بود که داشتم جاده رو به مقصد پاسگا طی میکردم.
سرم توی پرونده های توی دستم بود که یهو یاد کوه بزرگ افتادم خواستم عرض ارادتی کنم اما همینکه سرم رو بلند کردم با کوهی جوان مواجه شدم.
کوه کوچکی با سینه ی سپر که شلوار راسته ای به پا کرده بود و خبردار واستاده بود.جوانی کم تجربه و بی تربیت که راهدارهای گرامی جهت هشدار،تابلوی "خطرریزش آوار" را تابلو کرده بود.
معلوم بود این از اون کوه های دلسنگ و کله شقی ست که هیچ درختی اجازه رویش در آن را ندارد.
من از پیچ ها گذشته بودم.خبری از پیرمرد آرام و مهربان نبود،قانون زندگی همین است.دلم خیلی برای کوه بزرگ تنگ شد.

درگیر کوچک ها که باشی،بزرگترها از چشمت پنهان میشوند.
همین.

با تکان دادن سرم نشان میدهم که حرفهایت را به دقت گوش میدهم و تایید میکنم

تحسین میکنم این حوصله ات را که میتوانی دو ساعت روبرویم بایستی و با صداهای مختلف از عشق و نفرت برایم حرف بزنی
گذاشتمت روی شانسی!
وقتی از تنهایی هایت میگویی دیگر سرمارا از یاد میبرم
وقتی توی چشم هایم نگاه میکنی و معشوقه ات را خطاب قرار میدهی خودم را جای تو میگذارم،اما ببخش اگر گاهی نمیفهمم چه میگویی
ببخش اگر ردت میکنم به امید بعدی
ببخش اگر گاهی احساس میکنم بعضی حرفهایت را چند بار شنیده ام

____
ببخش اگر بعد از اینهمه وقت آشنایی هنوز اسمی برایت انتخاب نکرده ام
لب تکان نمیدهی اما کلی حرف میزنی،گاهی زمین را بومیکشی،گاهی دم تکان میدهی
____
فقط بگو چرا وقتی "هدفون " را برمیدارم ساکت میشوی؟

اصلا حدیث داریم که گاهی یه سری به قبرستون ها بزنید بلکه یادتون بیاد که این دنیا تموم شدنیه و بهش دل نبندید،نشون به نشون همین چیزایی که روی این سنگا نوشته.
البته من فکر میکنم که اگه اثمه(ع) وضعیت این روزهای پاسگاه های(2) مملکت رو مورد تفقد قرار میدادن قطعا یه مشت حدیث هم در این باره داشتیم.
میدونی چیه؟
پاسگاه علی القائده تشکیل میشه از اسلحه خونه و بیسیم و آنتن و برجک و اتوموبیل و میز و دفتر و یه مشت سرباز و درجه دار و...
ولی منظورم از حدیث،این چیزا نیست.به نظرم اگه میومدن،اولین چیزی رو که میدیدن دیوار پاسگا بود.
شعر،جمله،بیوگرافی،نصیحت و کلی چیزای دیگه که قول میدم چشم هر ناظری رو به خودش جلب میکنه

چیزی رو که قطعا فهمیدی اینه که هروقت این نوشته هارو میخونم از ته قلب خوشحال میشم که این روزهای سخت به چه سرعتی رد میشه(3).
___
1-یکی از کتیبه های  پاسگاه
2-واحد های انتظامی خارج از شهر اسمشون پاسگاهه،دقیقا مقابل کلانتری که به حوزه های درون شهری اطلاق میشه
3-هفت ماه گذشت!

پسر هرچه تلاش میکند که داد بزند مثل اینکه نفسش در گلو گیر کرده باشد،نمی تواند.
مینشیند روی زمین و به انتها نگاه میکند.
دوباره تلاش میکند،تمام تنش مرتعش میشود هنگام این تکرار،اما خبری از صدا نیست.
چهره ی جا افتاده ای ندارد،سنی از او نگذشته،احساس میکند مرد شده و باید صفات مردانه اش را به رخ بکشد،پشت گردنش را میخواراند و ادامه میدهد.
مادرش جثه ی بزرگ و خوش هیبتی دارد،با چشمانی مشکی و قامتی بلند.
همینطور که نشسته پسرش را صدا میزند.
پسر که درگیر تلاش بود ناگهان با سرعت به سمت مادر میدود،زمان زیادی میگذرد و آنها همچنان سرگرم بازی هستند.
در این میان دختری تنها دارد به ماجرا نگاه میکند،با چشمان آبی و شفاف،با موهای طلایی و مرتب.
صورت زیبایی دارد که به دل مینشیند توی این هوای سرد.
گوشه ای نشسته و چنان که از چهره اش پیداست حسابی و غمگین و دلتنگ است.
دلتنگ مادرش که هفته گذشته در صانحه تصادف جان باخته.باقی خواهر هایش پیش از این هرکدام به جایی رفته اند و زندگی میکنند.
حالا واقعا این دختر تنهاست و بی هم بازی.
پسر،شاداب است و بازی میکند،هرچیزی توجهش را چلب میکند،هرچیزی را به دست میگیرد،توی دهانش میکند و امتحان میکند... اما دختر؛نه!
گوشه گیر است وآرام،با اینکه خوشصدا تر از پسر است باز خیلی کم صدایش شنیده میشود،گاهی که لازم باشد صدایش را نشان میدهد:نازک و دخترانه.
گاهی پسر،اورا اذیت میکند.سر به سرش میگذارد و عصبانی اش میکند اما دختر تابحال شکایت نکرده،حتا وقتی غذایی نیست برای خوردن.
مادر برای پسرش غذا می آورد اما دختر را به این ضیافت راه نمیدهد.گاهی هم با بد اخلاقی اورا طرد میکند.
دختر،آرام و بی صدا جثه ی کوچک و ظریفش را درگوشه ای جمع میکند و آرام به خواب میرود.
_________________
ساعت حدود 10 شب شده و هوا خیلی سرد است،روی پتویی نشستم و دارم به آنها نگاه میکنم.
چند دقیقه ای که میگذرد پسر،آرام، به بالای بالین دختر میرود وموهای دختر را نوازش میکند.
ده دقیقه بعد،هردو آرام در گوشه ای از حیاط به خواب فرو رفته اند.
_________________
زندگی سگ ها گاهی ارزش بازگو کردن را دارد.

اصولا افکار عادی و عاقلانه مال جاهای عادیه.
من که تبعید شدم جایی آخر دنیا دیگه نیازی نمیبینم که بخوام عادی ببینم و عادی فکر کنم.
اینجا اگه صرفا کسی دور وبرت نباشه تنها نیستی چون تنهایی اینجا چیزی بس عمیق تر از این حرفاست
بعضی موقع ها میشینم روی سکوی جلوی پاسگاه و تکیه میدم به میله پرچم و زل میزنم به آخر دنیا،جایی که خورشید داره میره پشت کوه ها،تصویر نارنجی رنگ غروب.
اونروز دیگه از این تصویر خسته شده بودم،اینطرفی نشستم.
داشتم به اول دنیا نگاه میکردم،جایی که خورشید از پشت کوه ها بالا میومد،تصویر کبود طلوع
بعد از اولین مرخصی که رفتم خونه،حوصله ام رو گذاشتم روی میز کامپیوترم،جلوی اسپیکر،بخاطر همین اینجا دیگه مشکل حوصله ندارم.
میخوام توی مرخصی بعدی دلم رو بیارم،اینجا جای زیادی داریم که بتونم دلمو پهن کنم تا حسابی آفتاب بخوره.
از توی جیبم عکس دسته جمعی رو که پارسال از آدما گرفتم در میارم و نگاه میکنم،همه دارن برام دست تکون میدن،حالتی شبیه خداحافظی،کسی اینور خط نیست.

تمام ذوقم درآن روزهای بارانی این بود که چترهای نویی را که پدرم از بندر خریده باز کنم و بروم زیر باران.
سرم را که از زیر پتو بیرون میکشیدم میدیدم هوا آنطور که ساعت میگوید روشن نیست،واین یعنی امروز هوا خیلی ابریست وکافی بود ببینم کوچه مان خیس است تا صبحانه خورده و نخورده خودم برسانم به کوچه کلی حال کنم که دارم زیر باران راه میروم و خیس نمیشوم.
حس خوبیست وقتی میتوانی چکمه های سفید باغبانی را که 10 شماره از پایت بزرگتر است را بپوشی وتا قسمت های عمیق آب جمع شده ی کوچه بروی.
دلم برای دستکش های بافتنی آن روزهایم تنگ شده که رد سوختگی بخاری برقی توی هال رویش را زرد کرده بود.
عاشق این بودم که از توی لباس های گرم توی هوای سرد بایستم و ها کنم و خوشحال باشم که دارم به آسمان،ابر قرض میدهم.
____
الان یک ساعت و نیم است که اینجا بی حرکت ایستاده ام.
باد سرد،دانه های باران را مثل شلاق روی صورتم میزند:مبادا سر پست بخوابی.

نوشتم دوستی باید درعین محبت آمیز بودن عاقلانه هم باشه.
نوشت عاقلانه یعنی چی؟
نوشتم:
غذایی که باید با حرارت پخته شه اگر با گرمای بیش از حد مواجه بشه میسوزه.
عقل مانع از زیاد شدن گرمایی هست که به رفاقت میرسه تا نسوزه.
_
امروزکه توی پاسگاه زیر قابلمه غذامون ناغاقل خاموش شده بود پلویی خوردیم به غایت شفته و نخوردنی.
_
باید براش بنویسم:
عقل باید مراقب این هم باشه که گرمای محبت کم نشه،
تا رفاقت رو شفته نکنه.