اصولا افکار عادی و عاقلانه مال جاهای عادیه.
من که تبعید شدم جایی آخر دنیا دیگه نیازی نمیبینم که بخوام عادی ببینم و عادی فکر کنم.
اینجا اگه صرفا کسی دور وبرت نباشه تنها نیستی چون تنهایی اینجا چیزی بس عمیق تر از این حرفاست
بعضی موقع ها میشینم روی سکوی جلوی پاسگاه و تکیه میدم به میله پرچم و زل میزنم به آخر دنیا،جایی که خورشید داره میره پشت کوه ها،تصویر نارنجی رنگ غروب.
اونروز دیگه از این تصویر خسته شده بودم،اینطرفی نشستم.
داشتم به اول دنیا نگاه میکردم،جایی که خورشید از پشت کوه ها بالا میومد،تصویر کبود طلوع
بعد از اولین مرخصی که رفتم خونه،حوصله ام رو گذاشتم روی میز کامپیوترم،جلوی اسپیکر،بخاطر همین اینجا دیگه مشکل حوصله ندارم.
میخوام توی مرخصی بعدی دلم رو بیارم،اینجا جای زیادی داریم که بتونم دلمو پهن کنم تا حسابی آفتاب بخوره.
از توی جیبم عکس دسته جمعی رو که پارسال از آدما گرفتم در میارم و نگاه میکنم،همه دارن برام دست تکون میدن،حالتی شبیه خداحافظی،کسی اینور خط نیست.
من که تبعید شدم جایی آخر دنیا دیگه نیازی نمیبینم که بخوام عادی ببینم و عادی فکر کنم.
اینجا اگه صرفا کسی دور وبرت نباشه تنها نیستی چون تنهایی اینجا چیزی بس عمیق تر از این حرفاست
بعضی موقع ها میشینم روی سکوی جلوی پاسگاه و تکیه میدم به میله پرچم و زل میزنم به آخر دنیا،جایی که خورشید داره میره پشت کوه ها،تصویر نارنجی رنگ غروب.
اونروز دیگه از این تصویر خسته شده بودم،اینطرفی نشستم.
داشتم به اول دنیا نگاه میکردم،جایی که خورشید از پشت کوه ها بالا میومد،تصویر کبود طلوع
بعد از اولین مرخصی که رفتم خونه،حوصله ام رو گذاشتم روی میز کامپیوترم،جلوی اسپیکر،بخاطر همین اینجا دیگه مشکل حوصله ندارم.
میخوام توی مرخصی بعدی دلم رو بیارم،اینجا جای زیادی داریم که بتونم دلمو پهن کنم تا حسابی آفتاب بخوره.
از توی جیبم عکس دسته جمعی رو که پارسال از آدما گرفتم در میارم و نگاه میکنم،همه دارن برام دست تکون میدن،حالتی شبیه خداحافظی،کسی اینور خط نیست.