خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۲۷ مطلب با موضوع «خ مثل خاطرات کرمان (این روزها)» ثبت شده است

آقا تا این جو ما ازدوره ی پشت سرگذاشته ی آموزشی نخوابیده رسالت خودم میدونم برادرانه و خواهشمندانه یه نکته ی مهم رو که البت تجربه ی بسیار ملموس شخصی خودم هست رو گوشزد کنم.لعلکم تعقلون.
قابل توجه تمامی دوستان و همکاران گرامی اعم از سرباز آموزشی،وظیفه، نیروهای کادر ،دبستانی ها ،بعدی ها،دبرستانی ها الخ و تمامی خوانندگان و مدعوین گرامی که "بسیاری از دعواهای بزرگ مقدمه دوستی های بزرگتر هستند.اما باتوجه به اینکه خیلی هاشون هم نیستند خواهش میکنم حتی المقدور برای انجام امورات زندگیتون از مقدمه چینی پرهیز کنید."
ومن الله توفیق.
العبدالاحقر-امروز-تمام.

همیشه بود تاکسی و اتوبوس و میتونستم بدون معطلی و باسرعت مسیر خونه و مدرسه رو طی کنم،ساعتمو تنظیم میکردم رو ساعتی که با حرکت توی اون ساعت دقیقا پیش از زنگ برسم مدرسه.
یه روز که تکلیف آنچنانی نداشتم و حال و حوصله م ردیف بود یهو تصمیم گرفتم تا هر چقدر از مسیر رو که میتونم پیاده برم.
در پایان روز در مجموع خوشحال بودم که امروز با فراغ بال پیاده روی کرده بودم و از اکتشافات جدیدم کلی ذوق کرده بودم.
اون روز به چیزای جدید توجه کرده بودم.
تابلوها ، مغازه ها، ویترین ها، چراغای برق، خونه ها، پل ها، ماشین ها، درخت ها،کوچه ها، کیوسک ها، دکه ها، سطل های زباله و کلی چیز دیگه....

این روزها با تمام ناراحتی ها و دلتنگی هایی که داری مجبوری مدتی رو در فضای محبوس پادگان با یه سری افراد متفاوت سپری کنی.
تقریبا همیشه گذران زندگی من با سرعت بوده،قانع بودم به رفیقها و افراد دور وبرم وخیلی از شیشه بیرون رو نگاه نمیکردم.
این روزها پیاده ام.مجبورم مسیری رو پیاده روی کنم.
حالا که دوره تموم شده خوشحالم از اکتشافات جدیدم.
آدما ،آدما ،آدما ،آدما ،آدما ،آدما ،آدما و کلی آدمای دیگه...

کاملا نامنظم وبصورت کشکی یه عادتی دارم که خیلی حرفا رو که میدونم میتونه جالب باشه رو یه بار بیشتر نمیگم.
بعضی وقتها هم اصلا نمیدونم که این حرف جالب هست یا نه.
گلش اینه که بعضی وقتا یادم نمیاد حرفی رو که بنظرم جالبه رو قبلا گفتم یا نه.

حرف بعدیم هم رو میخوام بنویسم اما حال ندارم ببرم بذارمش بعنوان پست بعدی.
اصلا همین کشک عادات سخیف من اینجا هم عینیت داره.
خیلی از کارایی رو که دوست دارم انجام بدم بخاطر بی حوصلگی ول میکنم.
بدبخت میشم آخر سر همین موضوع.

یه دفتر دارم که کلی مغزنوشته ی چکنویس از دوره آموزشی خدمتم داخلشه،اما حوصله ی تایپ کردنشونو ندارم
حال و حوصله هم معضلی شده واسه ما.
دوماه آموزشی رو باهزار بدبختی پشت سر میذاری که آخرش تلق یه تیکه پارچه بچسبونن رو دوشت.
من حتی حال جشن سردوشی روهم نداشتم.رفتم یه جا دور از چشم پاسدار و دژبان و خرمگس معرکه خوابیدم.

نوار کوتاهی که این یک ونیم ساعت بایک آهنگ وکلام هی تکرار شد بچه های خسته ی این روزهارا خوب خواباند.
من درهمین جا و بدینوسیله از حضرت "جناب" تشکرمیکنم و از فرماندهین و برنامه ریزان محترم مرکز آموزش تقاضا دارم در صورت امکان روزی یک ساعت و نیم از کلاسهایمان را باهمین استاد بگذارند تا سرانه ی خواب بچه به شش ساعت در روز برسد.

قدیمی ها،این روزهای من رو مثل دوتا دم وبازدم میدونن.
که البته دمشون گرم و طولانی شد.
الان در جریان اولین بازدمشون هستم که با کلی کربن دی اکسید به فضا منتقل شدم.
بصورت کاملا انتحاری بیست تا نارنجک به خودم بستم و پریدم وسط اتوبان.
حین انفجار نارنجک هفدهم با یکی تصادف کردم،بیهوش شدم،چشممو توی بیمارستان باز کردم،بخاطر اینکه بازدمم کوتاه بود زود مرخص شدم،اما توی همون مدت کم به این فکرکردم که حتما یه تذکر بدم.
بنام خدا.
خواننده ی محترم لطفا این چرندیاتی را که بعنوان درد دل نوشتم،اصلا پای ناشکری یا شکایت از کسی نگذارید.
آدمیست و هزار فکر و ذکر و درد دل که اگر بازگو نکند میپوسد.
یک ماهی را که من گذراندم نه جنگ جهانی بوده و جنگ جهانی (اول و دوم)
با تمام ناراحتی ها و دلتنگی ها وبغض ها سعی کردم متزلزل و مشوش نشم.
درویشی دیشب بیت شعری را خواند که به نظرم برای پایان بازدم اولم مناسب باشد:

گرنگهبان من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.

بدرود تا یک ماه دیگه...
تمام.

سرگرمی این روزهای من بغض است.
راه میروم،مینشینم،می خوابم،میگویم،بغض میکنم ،بغض میکنم ،بغض میکنم ، بغض...
از لبه ی جدول که بیفتی بازی تمام است...
هنوز گریه نکرده ام.

از این همه هنر چه میتوان گفت؟هنری متعالی که تا اعلی مرتبه ی آسمان تمدن و تفکر نور پراکنی میکند.
هنری لطیف و ظریف که جز به دستان تلاشگر س آ جان برکف بر نمی آید.
اگر روی دیوار و در اگر روی درخت یا گوشه ی صندلی تجلی اش را ببینی تعجب نخواهی کرد.
اما این روزها رخ نمایی گونه ی جدید این صنعت لطیف مرا شدیدا در گیر خود ساخته.
این روزها ذهنم کمی چیز شده که به این چیزها فکر میکنم.
از خودم میپرسم این هنرمند با خودش چه فکری کرده...!!!
چگونه این را پدید آورده،اصلا میدانسته این نمونه ی کارش به کجا میرود؟
اصلا وقت خلق اثر در چه حالتی بوده؟

من خودم قبلا به نمونه های دیواری و کاغذی ویا نیمکتی اش پرداخته بودم؛ اما خدا شاهد است تا بحال اسم خودم و شهرم و مانده ی خدمتم را روی شیلنگ دستشویی ننوشته ام.
_______
پ ن: س آ شکسته ی همان سرباز آموزشی است.
باتشکر،مدیریت پارک.

عدسی اش خراب شده،
تمرکزش نابود شده و فکرش بهم ریخته.
 بخدا من هم عدسی هایی خوردم که دانه های عدسش سبز شده بود،
عدسی که خراب باشد،با هم هذیون میگوییم.

از بچه گی به دیکته علاقه داشتم. حروف الفبای فارسی را دوست دارم.
با آنها خیلی بازی میکنم و سعی میکنم مراقبشان باشم.
اما این روزها یکیشان خیلی به دلم نشسته،قبلا اینقدر متوجهش نبودم.
خیلی به هم شبیه هستیم.
ه آخر تنها

بگذار از دلم نگویم.
از چشمانم هم نگویم.
از جورابم که وقت شستنش را ندارم.
از گترهایم که همیشه به پایم چسبیده اند و تسبیح فیروزه ای توی جیبم.
تسبیحی که قم خریدمش.
پاکت ساندیسم راهم که گم کرده ام و عملا لیوان ندارم.
اینها گفتن ندارد،نمیگویم.
خدایا چند روزی این گوش پاک کنت را بده قرض ما.
گیر من این روزها گوشم هست.
گوشم این روزها پرشده از کثافت.