خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۵۰ مطلب با موضوع «خ مثل خوشه پروین!» ثبت شده است


گاهی قبل از رفتن میروی،از این فاصله که من نگاه میکردم اینطور بنظر میرسید،
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و ...

بعضی وقتها نمیدانی باید از دیدن یک منظره چه حسی داشته باشی،از این حالتی که نمیدانم چیست اینطور بنظر میرسید
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و ...

گاهی نمیدانی بین پولی که دادی و آشی که خوردی تناسب وجود دارد یانه.از این مبلغ و آشی که من دیدم اینطور بنظر میرسید.
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و ...

مواقعی هست که تصاویر کند و گاهی سریع از پرده ذهنت عبور میکند،ازاین جایی که من دارم مینویسم اینطور بنظر میرسد.
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و یک طناب و یک آدم که آن بالا آویزان بود
________________
قدیمی تر: بعضی وقت ها باخودم میگویم کاش میشد ساعت مچی شنی داشت.

عمراً اگه جوجه میدونست ما اینقدر بوق میزنیم به شوق هوا ظرف آهکیشو می درید.
وقتی شاعر از شعر خسته میشه بعید نیست روی دفتر شعرش نیدفور اسپید کربن نصب کنه و تو خیابون بوق بزنه.
خواهش میکنم خسته نشو.
خواهش میکنم بوق الکی نزن.
تمام.

پ ن حذف شد.

وبلاگم وبلاگ ننه جون خدا بیامرزم،پنجا سال پیش.یه چیزی که میگفت هزار تا کامنت و ایمیل در نقد و تشویقش میذاشتن ملت.والا بخدا.
یه قالب ساده و خوشگل داشت،سفید و گلدار،بعضی وقتا باهاش نمازم میخوند،عصرا مینداخت رو سرش میومد تو حیاط وبلاگش.
وبلاگ نبود که یه سایت گنده بود،یه چیزی تو مایه گوگل الان،مگه میشد چیزی رو سرچ کنی و کمتر از یه میلیون صفحه جلوت باز کنه.
نه میدونست اچ تی ام ال چیه نه میدونست جاوا یعنی چی،اما یه برنامه نوشت که تا چندتا نسل بعدش ویروس و کرم به جونش کارگر نشد.
پستهاشم که انقضا نداشت،یهو میدیدی تا چن سال روی یه حرفش لایک میخورد،خودشو هم گم نمیکرد که،همیشه آروم بود و میخندید،قصه نمیگم بخدا،زندگیش واسه دلش بود،آخرشم با دل آروم دی اکتیو شد.
حالا من وتو.
یه وبلاگ زدیم،کلی هم فیس و افاده داریم که این یک وبلاگ کاملا شخصیه و فقط دلنوشته هامونو توش مینویسم.
فکر کردم خرم.
آخه دلنوشته جاش تو وبلاگه؟هی هم با وبگذر و باقی سایتا آمارمونو چک میکنیم و کامنتامون رو گل کاری میکنیم،دلمون هم به چار تا رفیق نادیده خوشه،جمع کن بینیم با.
خدا بیامرزدت ننه.
یاعلی


پ ن:نقدا منتظرم یکی بیاد مسخره م کنه
به صورت قسطی هم اگه بقیه مسخره کنن موردی نداره.
دیگه هیچی.

شاید الان این نگاه من خیلی هم نگاه خوبی نباشه،اما واقعا از این پایین قطره ها یه جوری هستن،از هم جدا و با سرعت.
انگار اصلا جایی رو نمیبینن،وقتی میخورن به زمین چنان پخش میشن که هر تکه شون یه جا می افته.
اینا نمیتونن ظرف منو پرکنن،الان چند دقیقه هست که ظرفمو گرفتم تا پرشه،اما اما هرقطره میاد میزنه توی سر قطره قبلی و اونو میندازه بیرون.
خیلی وقتم تلف شد.
میخوام برم اون بالا،کنار خروجی دوش،شاید اونجا ظرفم زودتر پر بشه.

ذهن نیست که،مغازه عطاریه.
دونه دونه میره عقب،اویلشو میگم،ولی چون میخوام تا یادم نرفته بقیه ش رو بگم از وسطش شروع میکنم:گل زیاد بود،درخت زیاد داشت،یه زمین آسفالت بزرگ که یه جوب(جوق،جوی،جو) کوچیک از وسطش رد میشد،در آهنی بزرگ یه ساختمون سه طبقه بزرگ.

داشتم به اصطلاح قایم شدن فکرمیکردم،میخواستم چیزی بنویسم که قایم شدن توش باشه،بعد با خودم فکر کردم که اصلا قایم شدن یعنی چی؟یا اینکه هم خانواده داره یا اینکه توی گویشهای دیگه هم هست یانه؟،
ذهن که الکی درگیر باشه همینه دیگه،به جاهایی که اصلا یادت نیست میبردت:
کرم چیزی نیست که ریختنش مربوط به سن خاصی باشه
یه چیزایی یادمه هنوز
اونموقع ها بودن بچه هایی که از پشت آبخوری فرار میکردن و لای درختا یا پشت ساختمون میخزدین،مخفی ،پنهان یا قایم میشدن.
لپهایی که باد کرده ولی نه از هوا؛از...
ثقلی که هی از چپ به راست و از راست به چپ میرفت و گاهی از درز لب ها چکه میکرد
سوزشی که توی دهن ایجاد میکرد و باعث عذاب بود
بویی که خیلی بدمشام بود
سطل آبی رنگی پر میشد از کف و حالمو بهم میزد
روپوش سورمه ای رنگی که مراقب بود تا کسی شیطنت نکنه
من که اتیکت "بهداشتیار" روی لباسم بود
و دهانشویه ای که ازش متنفر بودم

3 منم
2 یه سرباز جدیده
1 هم...
یک شب بعد از غروب داخل محوطه قرارگاه:
1: ببینم پسر تو گوشی هم همراه خودت آوردی؟
3:(آروم ، درگوش 2) بگو دادم تحویل دژبان.
2: بله قربان، آوردمش، بالا توی ساکمه.
1:میری بیاریش؟
2:بله-چشم
چند لحظه بعد...
2:بفرمایید این گوشی منه
1: آفرین
گوشی رو گذاشت توی جیبش و رفت!
2:این داره کجا میره؟
3: نگران نباش! فقط رفت واست صورتجلسه تنظیم کنه.
« 1 هم سرهنگ حفاظت بود! »

بقیه فقط داشتن نگاه میکردن-مبهوت ماجرا.

وقت ملاقات دکتر داشتم امروز.ساعت 8:45 رفتم وقتم رو برای ساعت 10:30 نوشت.
بیکار بودم این مدت رو.از بیمارستان بیرون اومدم و روی یکی از نیمکت های کنار خیابان نشستم؛عینک دودی م رو روی چشم وکلاهم رو روی سرم گذاشتم از کیف کولی ام هدفون رو بیرون آوردم و گذاشتم توی گوشم.صدای موزیک رو تا آخر بردم.
حالا دیگه داشتم از نگاه ناظر به آکواریومی نگاه میکردم که ماهی ها فقط لب هاشون تکون میخورد.حس لذت بخشی که برای اولین بار بود که بهش توجه میکردم.
-جوان کهنسالی که از بس به استوانه ی پنبه ای پک زده بود چشماش داخل رفته بود
-دختر کوچولویی که از دست بابابزرگش فرار میکرد و خودش رو به ویترین کفاشی میچسبوند
-خانواده ای که نمیدونم واسه چی به کفشهای داخل ویترین نگاه میکردن, آخه همه شون نونوار بودن
-پسر موزردی که داشت سمبوسه های داخل مغازه ساندویچی رو میشمرد
-مرد نارنجی پوشی که داشت وسیله ی کارش را روی پیاده رو میکشید
-عاقله کردی که شکمش از جلو افتاده بود روی کمربندش
-خواهر وبرادری که توی جمعیت با خنده دنبال هم میدوییدن
-پسر کوچولویی که روی صورتش رد شدید سس سفید و قرمز ساندویچی بود و داشت با زبونش لای دندوناشو پاک میکرد.
-پیرزنی که یه گوشه وایساده بود و داشت پول خرده هایی رو که راننده اتوبوس بعنوان باقی کرایه بهش داده بود و میشمرد
-پیرمردی که محوطه ی کوچیک دور درخت کاج رو نشونه رفته بود واسه خلت سینه ش
-ویبره اسمس موبایلم
-رفیقایی که لباس و موهاشون رو شبیه همدیگه درست کرده بودن
-پسر موبلندی که هدفون توی گوشش بود و دسته کیف گیتارش گرفته بود
-دختری که از بس خودشو آرایش کرده بود چشماش بسته نمیشد
-زنی که چادرش رو با دندوناش نگه داشته بود با دست چپش یه پلاستیک مشکی و با دست دیگه ش دست پسر کوچیکشو گرفته بود.
-مردی که داشت به دخترش پول میداد
- تابلویی که از مشتریان محترم خواسته بود بعلت مناسب بودن قیمت ها راضی شن که چونه نزنن
-مادر و دختری که دوتا سمبوسه خریده بودن و میخوردن
-دری که "توجه توجه ،کشویی است"
-نوزادی که توی بغل مامانش داشت دست عروسکش رو میمکید
-جوانی که کنارم نشسته بود و داشت اسمس بازی میکرد.
-شاگردی که داشت طی نخی مغازه را آب میکشید
-و کودکی که از بس به من زل زده بود مادرش را گم کرد

شاید شده باشه آهنگی رو مدتها توی گوشیت داشته باشیش اما هیچوقت از درجه ی یه آهنگ ساده برات بالاتر نیومده باشه،شاید همه ش رو حفظ باشی اما هیچوقت نتونسته باشی باهاش ارتباط برقرار کنی.یکی از شبایی که حالت خیلی گرفته س دراز کشیدی و به سقف نگاه میکنی و داری با هدفون موبایلت آهنگ گوش میدی که این آهنگ شروع به پخش میشه.چنان به دلت میشینه و باهاش ارتباط برقرار میکنی که باخودت فکر میکنی این بهترین آهنگ دنیاست.

بعضی موقع ها خلاهای ذهنی باعث میشه یه حرف به دلت بشینه یا نسبت به حرفی موضع بگیری.منظورم اینه که اکثر چیزایی که من اینجا مینویسم شاید هیچ ربطی به خلاهای ذهنی تو نداشته باشه:

خدا کنه هیچوقت اول جاده ای که رو به افق هست گیر نکنی.اگه سرخی هنگام غروب آسمون رو هیچوقت ندیده باشی خب دلت هم براش هیچوقت تنگ نمیشه.بعضی موقع ها میگم کاش حصار زندان فقط دیوار بود،چون اونوقت اقلا هیچوقت پرواز پرنده ها رو نمیدیدی.چشمی که به لامپ های زرد 100 واتی عادت کنه دیگه نیازی به نور خورشید نداره.

من خیلی دلم تنگ شده.
خیلی...

کل یوم اکثر اختلاف تصمیم ها و درنهایت اختلاف برخوردها ناشی از اختلاف حالات و نگاه ها نسبت به موضوع مورد نظره.
این مقدمه در راستای خیلی از سیخ هایی ست که ازپاچه آغاز حرکت و درتغییر مسیر پا،از زانوی شلوار ما بیرون زده.
اصل نسبیت اصل خیلی مهمیه.
سلامتی سه کس: اونایی که فهمیدن چی گفتم - اونایی که نفهمیدن چی گفتم - خودم.

فرض کن چشمتو بستن و حالا انداختن توی یه جای شلوغ وپر از صداهای مبهم.
بطور متوسط الان نمیدونم جه حسی دارم یا اینکه نمیدونم باید به چی فکرکنم.
نمیدونم که باید از چیزی بترسم یا بخاطر چیزی ناراحت یا خوشحال باشم یا باخودم از چی صحبت کنم.
حتی نمیدونم که باید چی جای این خط عمودی بذارم که هی میاد و میره ومنتظره که من تکونش بدم.
شاید بعضی وقتا یه چیزایی رو واسه خودم بزرگ میکنم،مثلا اونموقع ها که واسه آزمون ورودی راهنمایی اندیشه کلاس میرفتم خیلی واسم مهم بود که هرطور شده قبول شم،قبول نشدم اما ازاون روزا غیر از بستنی قیفی هایی که میخریدیم ومیخوردیم چیزی یادم نیست.
یا ازامتحانای نهایی سال سوم که باکلی دلهره طیشون کردم فقط ساعات بعد از امتحان و پارک و فوتبالشو یادمه.
حتی از دوسالی که واسه کنکور توی کتابخونه ی دانش آموز درس خوندم غیراز ساقه طلایی ها و آبسردکن اونجا خاطره ای ندارم.
دستم که نه ولی ته دلم یه کمی دلهره دارم.میلرزه یه مقدار.
ساعتم تقویم داره واین یه ذره به دلهره ی من اضاف میکنه-بعضی وقتا باید توی عمل انجام شده قرار بگیری.
_____________
لقمه که ندارم،یعنی این چیزایی که من میگم اصلا لقمه نیست
اول باخودم حرف میزنم بعد توضیح میدم.
داشتم به این فکرمیکردم که لقمه رو نباید دور سر پیچوند
بعد به خودم گفتم اینکه به هوای اونجا فکر کنی_آخه شنیدم روزا خیلی گرم و شبا خیلی سرده_ یا اینکه به فضای اونجا_مجموعه ی عظیمی از کچلا که هرکی از یه جایی اومده_ یا به شهرش_که 800 کیلومتر باشهرت فاصله داره با هزار جور آداب متفاوت از تو_ که نمیشه اسمشو گذاشت لقمه.
به خودم میگم جلدی میرم،تندی برمیگردم.
به خودم میگم کاش اونجا بستنی قیفی هم داشته باشه.
به خودم میگم توکل به خدا.
_____________
تمام.