خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۵۰ مطلب با موضوع «خ مثل خوشه پروین!» ثبت شده است

دغدغه که همیشه هست؛حالا بزرگ و کوچیکش از نظر صفت خیلی فرق ندارن،کلا دغدغه هستن.
رشته ی تحصیلی من هم یه مقدار ایجاب میکنه گاها دنبال این طور مسائل باشم.
هرچی بهتر و کنجکاوانه تر ببینی،بهتر وکاملتر برای مسائلت جواب خواهی داشت.
امروز که توی یه اداره طرف بهم گفت"لطفا چن لحظه روی صندلی بشینید تا صداتون کنم" وقتی خواستم بشینم روی صندلی،ناخودآگاه اون صندلی رو انتخاب کردم با نفر قبلی به اندازه ی یه صندلی فاصله داشته باشه.
یادم اومد به اتوبوس که وقتی سوار میشم بدون هیچ نظری میگردم پی اون جایی که جفت صندلی خالی باشه.
نه که قبلا به این طور مسائل فکرنکرده باشم ها،اما معمولا یا ارزش بیان توی این فضای مسخره رو نداره یا من حوصله ندارم.
اما امروز این نکته واسم جالب بود که چند وقت پیش توی یه کتاب خونده بودم که جامعه شناسای غربی بین فاصله ی افراد و میزان تمدنشون رابطه رو مستقیم اعلام کرده بودن.
مثلا اگه توی کوچه همسایه تون رو از دور ببینی وهی سرتو بندازی پایین یا جای دیگه رو نگا کنی که بیاد و رد شه ،متمدنی!

امروز کلی با خودم حال کردم که دارم متمدن میشم!
_____________
یه مقدار فکرکن بهش!!
تمام.

بعضی وقتا عجب بنده ای میشم واسه خدا!
نماز سر وقت،دعای با اخلاص ، کار برای رضای خدا ،احترام به والدین ،شونصد تا حدیث حفظ میکنم و به هرکی میرسم خطبه ای طویل در رسای توکل و آثار معنوی و برکات مادیش ترشح میکنم.
اصلا پدر سوخته چنان درون جلدم میره که همش منتظرم ندایی از آسمان بیاد که "اقراء" ومنم که چن کلاسی سواد دارم با فصاحت کل جزء سی رو واسش از بر بخونم.
با تسبیحم که دیگه دور دنیا رو در 20 دیقه چنان دور میزنم که طبق قانون نیوتون میتونم بزنم پس کله ی خودم.
خلاصه کلی ایول و باریک الله بار خودمون میکنیم که دیگه الان از بندگان مقربیم و مستجاب الدعوه.
نمونه ش همین چن روز گذشته ست.
آقا باید میومدی میدی.
ولی خب نمیذارن نامردا.
خب بذارید به عبادات و تسبیحات خودمون برسیم.
اصلا مارو چه به دنیای شما.
ما دیگه تارک الدنیاییم و نباید خودمونو درگیر این مسائل ساده ی زمینی کنیم.(ما)
______________
بازه ی زمانی این نمونه ی آخری فاصله ی بین دو تا کاغذ آ.چار ساده بود.
اولیش که میاد یه حالت کاتالیزی داره،لامصب میسوزونتت ولی خودش اصلا ککشم نمیگزه
این حالت خلصه ی عرفانی که گفتم از این سوختنه شروع میشه.
هرکی از وضعت خبردار میشه افاضاتی هرچند کوتاه ارزانی خبرمبارکت میکنه که واقعا به درد پژوهشهای روانشناختی میخوره.

اصلا یارو روانیه،دوست داره هی نمک بپاشه رو زخمت.
زخم هم که نداشته باشی یکی واست ردیف میکنه بعد میپاشه.(غریبی؟بپاش بپاش،یه جا نریز)
وای اگه فلان بشه،وای اگه بهمان بشه، وای اگه فلان جا...

______________
چن روزی هست که توخیابون؛ملت،بیخیال یارانه ها و قیمت نون شدن،تا به هم میرسن با کلی آخ و اوف درباره ی گرمی هوا حرف میزنن.
هوای شیراز،که معروفه به بهاری بودنش،این روزا واقعا گرمه.
من بعضی وقتا جلو کولر عرق میکنم.
______________
خدایا کمک کن بازم بنده ی خوبی واست بمونم،بعد اذ هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمه...
______________
بعداز کلی کش و قوس و بالا و پایین و کل یوم پس از چرخش در شش جهت امروز همینطور که درحال رسیدگی به امورات روزمره ی زندگی بودیم،زنگ در بصدا دراومد.
کیه؟
ممنون،اومدم.
یارو سوار موتورش شد و رفت،من موندم و حوضم.
اینجا پایان مرحله ی اول واکنش سوختن هست.
برگ اول نوشته بود هجده خردادماه نود
برگ دوم نوشته مرکز کرمان
خدا خیرتون بده توی این گرما،سربازی رفتن دیگه چه صیغه ایه؟
______________
تمام.

3
بعداز اینکه این حرف رو زد داشتم به این فکرمیکردم که بچه ها ازکجا میفهمن که چی رو باید بزرگ ببینن؟وچی رو باید کوچیک ببینن.
باباهه داشت میزد توی سرخودش و دادو هوار میکشید که آآآآآآآآآی بدبخت شدم،آااااااااااای بیچاره شدم.
بچه هه زل زده بود و داشت با تعجب به منظره ای که باباش ساخته نگاه میکرد.

2
توی ماشین نشسته بودیم،نمیدونم چرا ولی خب حسین یدفعه برگشت گفت بچه که بودم،هروقت با بابام از اینجا رد میشدیم مات بزرگی این دو تا کوه اطراف جاده میشدم.
فکرمیکردم اینا بزرگترین کوه های دنیا هستن.
ولی حالا دیگه اینا بنظرم بزرگ نمیان.

1
بعضی مواقع پیش میاد که برای احقاق حق یک منطق ویا یک توجیه مجبوری مجموعه ای بسازی از کلمات و جملات،در راستای هم ومنظم.
مواقع زیادی هم هست که برای جمع کردن یک کلمه ویا یک جمله،مجبوری مجموعه ای ببافی از توجیه ها و لبنیات،در هر راستا وبا هر چینشی.

پاورقی: دوتاکوه،دو طرف جاده،مسکونی هم هست،بستنی معروفی داره،حدود 21کیلومتر تا مرکز شیراز فاصله داره.قسمت2مربوط به اونجاست.

_______
.

تو زندگی خیلی به حروم حلال بودن مسائل توجه می کنم
مثلا قبلا شنیدم که شرط بندی حرومه
___
مدتیه که خیلی توجهم رو به خودش جلب کرده،باکارهایی که میکنه باعث میشه مدتها بشینم و همینطور زل بزنم به دستاش که باسرعت داره تکون می خوره،اصلا توجهی به من نداره،انگار نه انگار که دارم نگاش میکنم،آروم و مرتب کار خودشو انجام میده.
بعضی وقتا میشینم باهاش صحبت میکنم،خیلی ازش خواهش کردم که یه لحظه واسه وبه حرفام گوش کنه،اما آخرش اعصابمو خرد میکنه چون هیچوقت تحویلم نمیگیره.چون هیچوقت ایستادن تو کارش نبوده.
یه مسیرو انتخاب کرده.نمیدونم خسته نمیشه که باید هربار این مسیرو بره؟
خودش راضی بنظر میاد چون هیچوقت شکایت نکرده.
توی یه خانواده بزرگ بدنیا اومده،باکلی خواهر وبرادر قد ونیم قد که همشون مثل همین به کارشون علاقه دارن.،گاهی هم اگه یکیشون خسته بشه یکی دیگه شون میاد و کارشو ادامه میده.
باهر قدمی که برمیداره حس میکنم یه چیزی ازم کم میشه اما خوب که توجه میکنم میبینم اگه خوب دقت کنم چیزای زیادی به من اضافه میشه.
باید به قدمهاش توجه کنم.نباید ازش عقب بیفتم چون باهاش شرط بستم.
فکرنکنم این شرطی که بستم حروم باشه.البته من سر زندگیم باهاش شرطبندی کردم وبخاطر همینه که نباید ببازم.
شرط بستم که ازش جلو بزنم و بخاطر همین دارم قلق کارشو میگیرم.
خیلی بد قلقه بد مصب!
ولی خوب چه میشه کرد.
بزرگترا به این قلق میگن تجربه.
خلاصه من که قرار نیست ازش جا بمونم،چه سه تا پا داشته باشه،چه صدتا.
___
ساعت مچیمو میگم...!
تمام.

روزی که او در حمامی عمومی به داخل خزینه پا نهاد و در آن نشست و حین این کار بالا آمدن آب خزینه را مشاهده کرده ، ناگهان فکری به مغزش خطور کرد. او بلافاصله لنگی را به دور خود پیچید و با این شکل و شمایل به سمت خانه روان شد و مرتب فریاد می‌زد یافتم، یافتم. او چه چیزی را یافته بود؟
___________
میدونی امروز چی شد؟
تاحالا بهش اینجوری نگاه نکرده بودم.
عادت کرده بودم که بنویسم و بیام بیرون
___________
چند وقتی بود که هروقت میرفتم دوش میگرفتم،لحظه ای که میخواستم بیام بیرون...
___________
بذار اینو بگم،بعدش اونو میگم.
آره دیگه ما آدمیم
یه روز خوشحال یه روز ناراحت وکلا آدمیم
بعضی وقتا دغدغه ها مغز آدمو نابود میکنن
___________
...وقتی میخواستم بیام بیرون تا چشمم به آینه ی بخار گرفته ی حموم میافتاد بی اختیار نوک انگشتام میرفت روی آیینه و موضوع درگیری مغزمو مینوشت و بخودم میگفتم وای ببین چقدر مشکلت بزرگه که انگشتتم دیوونه شده
نکته ی جالبش اینجاست که امروز دیدم روی آینه بازم بخار نشسته و خبری از قبلیا نیست!
___________
چه باحال!مگه نه؟
فهمیدی؟
تمام.
sghl
o,fd?
اوه،قاطی شد
متوجه میشی چی میگم؟
قاطی شد..
خیلی وقتا قاطی میشه
ایراد از کسی نیست،تقصیر خودمه.
باید حواسمو جمع کنم
میفهمی؟
این یه نمونه ی خیلی ساده س
من مینویسم سلام
اون مینویسهsghl
وهمیطور ادامه پیدا میکنه اگه تو سرت رو بالا نیاری و به مانیتور نگاه نکنی
_______
تمام.

مثل سوت زودپز میمونه
میدونی که؟
چون داخل زودپز اوضاع خیلی شلوغه اینطوری میشه

این همه سروصدا بخاطر همین حال خرابه
سوت
ودیگه صدا نمیاد
_____
رو صندلی نشسته بودم
منتظر بودم و همینطوری داشتم به در و دیوار نگاه میکردم
چشمم که به تابلو افتاد یاد اون روزایی افتادم که پای این تابلو چه خبرا بود
شاید خیلی به دردت نخوره ولی خب من یادم اومد

اون روزا که پیش دانشگاهی بودم دغدغه ی اکثر بچه این بود که چجوری درس بخونن یا فلان درس و فلان رشته چه رتبه ای میخواد
اصلا کجا خوبه؟ یاآینده ی فلان رشته چیه؟ وهزار تا سوال کوچیک و بزرگ دیگه که بچه ها خیلی دنبال جوابش بودن
تنها اتاقی تو مرکز بود که همیشه پربود از بچه های پیش دانشگاهی
البته اخلاق و سواد خوب آقای مشاور توی این مراجعه ها بی تاثیر نبود

حالا که دارم فکرمیکنم میفهمم که چرا اون روزا بچه ها اینقد واسه جواباشون سر ودست میشکوندن
____
حالاکه نشستم و منتظرم و چشمم افتاده به تابلوی "واحد مشاوره" و میبینم که هیچ کسی یه سر بهش نمیزنه به اون روزا میخندم
____
یارو داشت میخندید بهش گفتن چرا الکی میخندی؟
گفت یاد یه جوک افتادم که تا حالا نشنیده بودمش!
____
اون جا مرکز پیش دانشگاهی روزانه بود
این جا مرکز شبانه ی پیش دانشگاهی بزرگسالان هست
این جا دیگه آب از سرگذشته
اکثر ملت این جا دیگه شاغلن
اکثر آدما اینجا فکر دانشگاه رفتن نیستن
_____
اینجا خیلی خلوته!!
_____
تمام.

دلنوشته یا مغز نوشته فرقی نداره.
ویا اینکه میگن فلانی تو دلش چیزی نیست یاتو مغزش چه فرقی داره؟
___________________________________
آدما کلا همینطورین که همش از چیزای قدیمی تعریف کنن.
همش میگن فلان ماشین قدیمی بهتر بود و بهمان وسیله ی قدیمی بهتر.
ول کنید بابا.چه دلی دارید شما.
 نشسته پشت کامپیوترش و داره در بهترین حالت بازی ی رو که تازه یه هفته س اومده تو بازار رو بازی میکنه،اما هی غر میزنه که اون بازی قدیمیه که فلان سال بازی کردم بهتر بود.
همین آدم وقتی میفهمه اشتباه فکر میکرده که دوباره همون بازی قدیمیه رو بذاری جلوشو بش بگی بازی کن.
___________________________________
یه سکه یا یه سیب رو وقتی پرت کنی هوا،تا برگردن زمین هزار تا چرخ میزنن.
بدبختی من اینه که وقتی برمیگردن هنوز سیب همون سیبه و سکه همون سکه
عوض که نشدن.
مثلا بستنی قیفی یا چه میدونم لاستیک دنا نشدن که.
خب چرا اینا اینقدر عوض شده بودن
___________________________________
دلنوشته یا مغز نوشته فرقی نداره.
ویا اینکه میگن فلانی تو دلش چیزی نیست یاتو مغزش چه فرقی داره؟
میخوای بخونی؟
خب بخون چرا هی دنبال نتیجه میگردی؟
مگه خبریه؟
اصلا اینگار از یه جای دیگه اومده بودن.
امروز بعداز هفت سال فهمیدم که قرار نیست اگه آدما رو بندازی هوا،همون آدم بمونن و بیان پایین.
___________________________________
بازم نفهمیدی چی شد.
خوبه.
تمام.

1.یه مقدار پرت و پلا گفتن که به جایی بر نمیخوره؟

فقط یه مقدار.

آخرشم یه نتیجه ای میگیرم که دور هم احساس ضرر نکنیم.

2.یه دونه ش کافیه واسه اینکه بفهمی من چی میگم.

وقتی دو جسم با فاصله ای معین شروع به حرکت میکنن و باسرعت یکسان از یک مسیر مشخص میگذرند،بنظر میرسه که هیچوقت به هم نمیرسن.

به خاطر همین من هیچوقت به داداش بزرگترم نرسیدم واون همیشه برادر بزرگتر من بوده وهست.

اگه یه دونه شو داشته باشی میفهمی قدرت حکومت برادر بزرگتر گاها از اقتدارو عظمت پدر هم پای فراتر نهاده و برای خود خدایی میکند!!! [بخاطر تغییر ادبیات معذرت میخوام،واقعا]

البته فکرنکنی که از ترسه یا هردلیل ذاعارت دیگه.

دلیلشو نمیدونم.

بیخیال.

3.من کلا و تو کلا و فکرکنم همه کلا با فضاهایی که فکرمیکنن نامتناهیه حال میکنن.

افتاد؟

اینترنت(بصورت Adsl) که سالها پیش تو خونه ی ما بود منو با یه فضای صوری نامتناهی آشنا کرد ومنم ازش بدم نیومد

[چند سال وقفه]

تااینکه دوباره پای اون دوست کذا به خونه باز شد و من فایرفاکس رو باز کردم به چن تا از آدرسهایی که حفظ بودم سر زدم.

4.همون جسمی که با فاصله ی معین از من حرکت میکنه از در اومد داخل وبا اولین نگاه گفت لطفا Alt+F4

5.ببین رضا اگه بشینی پای خوندن مطالب این وبلاگا خودبخود این حس برات ایجاد میشه که تو هم شروع به نوشتن کنی و این واقا وقت زیادی از تو میگیره(نقل به مضمون)

6.من الان چند سالی هست که تقریبا پای ثابت کتابخونه هستم.بزرگه و هرروز کلی آدم جور واجور میان و استفاده میکنن.

یکی از این جور واجورا که باباش اسمشو گذاشته سعید در چرخش روزگار باما رفیق شد وبقیه ی ماجرا.

 7.این چند سالی که من میرم اونجا یه عادت پیدا کرده بودم.

نه

دوتا.

یکی اینکه به ساقه طلایی معتاد شدم واون یکی هم این که هروقت حوصله م سر میرفت کاغد و قلم رو بجای استفاده ی درسی،صرف نوشتن مغزنوشته هام میکردم.

بد نمینوشتم.

اما مشکلی که بود اونا زود پاره میکردم و میسپردم به سطل زباله(همون سطل آشغال).

8.یه بار

نه

چن بار سعید اومد و اونا رو دید.نوشته ها رو تایید کرد.مخ مارو زد و گفت بده من نگهشون دارم.

فکربدی نبود.به هرحال بهتر از خودم نگهشون میداشت.

9.آدما تو جامعه ودر تقابل با دیگران به نقاط قوت وضعف خویشتن پی میبرند و سعی در اصلاح آنها میکنند.

با تشویقها خوشحال و با تنبیه ها ناراحت. (دوباره متذکر میشم:آدم ها)

10.از یه طرف مدتیه سعید نمیاد کتابخونه و نمیدونم باید واسه کی بنویسم،از یه ور هم درسته الان داداشم پیش ما زندگی نمیکنه اما حرمتش باعث عذاب وجدانم میشه جلوی نوشتنمو میگیره.

با 11 حال نمیکنم پس12.فعلا سلام بر فضای نامتناهی.

13.میخوام ازت معذرتخواهی کنم.

اولش گفتم که آخرش یه نتیجه ای میگیریم که حس ضرر نکنی ولی خب من نمیخوام نتیجه بگیرم و وخودت اگه میخوای مغبون نشی یه نتیجه بگیر.

14.ودر آخر آقا داداش آقا سعید دستتون درد نکنه.

_______________________

پ ن:برای این پست،نظرسنجی فعال است.

1.مثالش زیاده،اما من به همین یکی اکتفا میکنم،میگن آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره!

دارم دستمو پیش میگیرم که یه وقت خدایی نکرده تو چشم...

چشم کی؟

تو؟ شما؟ تون؟

مخاطب من کیه؟

که یه وقت خدایی نکرده تو چشمت پس نیفتم.

که یه وقت خدایی نکرده فکرنکنی من جو گیر شدم.

2.وقتی برچسب خصوصی بودن به وسیله ای یا مطلبی زده میشه،مخاطب دو گروه میشه.

یکی باصطلاح فضول که میخواد بدونه اون تو چه خبره ویکی باصطلاح بافرهنگ که چشم از اون میگیره و رد میشه.

خلاصه منم که کلا با دو دستگی و چند دستگی حال نمیکنم،پس بیخیال هرچی برچسبه.

باخیال راحت مطالبو بخون.

حالا چرا اینقد مطلبو میکشونی زمین؟

میخواستم یه تجربه رو باهاتون درمیون بذارم.

توی این چندهزار سالی که عمرکردم به این نتیجه رسیدم که واسه کی مهمه؟

یعنی خب مثلا که چی؟

چه فرقی داره؟

امیدوارم بفهمی چی میگم...

میخوام بگم شاید من یه چیزایی اینجا بنویسم که هرچند خصوصی هم نباشه ولی خب شما هم متوجهش نشی.و این واسه کی مهمه؟

چون اگه متوجهش بشی هم باز فرقی نداره.

خب حالا مثلا من ایهمه چیزخوندم و متوجهش شدم چی شد؟

اصلا مگه قراره همه چی فقط واسه فهمیدن خونده یا نوشته بشه.

________________________

اصلا میدونی چیه؟

میخوام بگم غلط کردم.

دیروز یه کاری کردم،پشیمونم،قول میدم این اولین وآخرین بارم باشه.

واسه تو فرقی داره؟

________________________

تمام.