خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۵۰ مطلب با موضوع «خ مثل خوشه پروین!» ثبت شده است

هی میخوام بنویسم
ولی هرچی مینویسم که به درد یه نفر دیگه هم بخوره،میرسم به جایی که می نویسم "ضرر کردم".
شاید به دردت بخوره،اینکه بدونی باید مراقب باشی ضرر نکنی
اگر تمام نفس هایی رو که میتونی توی این حریم بکشی،بکشی؛به اندازه ی تمام نفس هایی که نمی تونی بکشی ضرر می کنی
هی از جلوی اتاقک ضریح رد می شدم
ولی به جای نگاه کردن به ضریح،به زائرا خیره می موندم
یکی اشک،یکی نماز،یکی زیارت،یکی دعا
یکی خمیازه،یکی خواب
یکی خنده،یکی گریه ،یکی با گوشیش ور می رفت، یکی با موهاش
یکی ایستاده ،یکی نشسته ، یکی دوزانو،یکی چار زانو
یکی با تنهایی خودش،یکی با صفای جمع...

کی میتونه بگه توی حرم امام رضا،کدوم یکی ازاین کارا کار اشتباهیه؟
کی میتونه بگه بین این زائرا کی بیشتر ضرر کرده؟
اصلا مگه از اینجا چیزی معلومه؟

تو پیش خودت فکر کن
منم پیش خودم

سال داره تموم میشه،خواستم بگم اگه این شمارنده ی سمت چپ بخواد همینطوری الکی عددش زیاد بشه،مجبورم در این خروجی رو تخته کنم
معلوم نیست که وبلاگه یا گوگل؟
یه معلم هنر داشتیم،میگفت هروقت خواستی یه کتاب رو بخونی از وسطش شروع نکن.خب اون نویسنده ی بیچاره از اول نوشته نه از وسط.
حالا بماند که من بعد از اون نصیحت،گاهی پنج دقیقه توی صفحه ی مشخصات یه کتاب گیر می کنم،ولی منظورم اینه که باباجون،من پنج شیش تا مخاطب داشتم که از همون مطلب اول باهام بودن و خوندن و اومدن جلو،نظرهم اگه میدادن میذاشتم روی چشم
بعدشم چندتا مخاطب عاقل داشتم که چون از اول نخونده بودن و گذری بودن،میومدن و میخوندن و یا علی
دیگه نظرات چرت نمیذاشتن.
بحث اصلا سر انتقاد نیستا. انتقاد اگه خوب باشه قبوله
ولی گاهی وقتا که میام توی مدیریت وبلاگ و نظرا رو میبینم میخوام سرمو بکوبم به میز.
________
من از همون روز اول گفتم اگه اومدی و چیزی رو متوجه نشدی،دیگه پیله نشو
اگر میخوای یه چیزی رو بخونی و بفهمی برو همشهری جوان بخون یا چه میدونم ویکی پدیا بخون!
اصلا مگه تو درس و مشق نداری؟
________
امروز سر میز ناهار که دستم خورد به قاشقی که استفاده نشده بود و افتاد زمین،فهمیدم قاشق باید شسته بشه
حتا اگه چیزی باهاش خورده نشه!
________
تمام.

امروز که داشتم دنبال قیمت میگشتم دیدم با اخم داره بهم نگاه میکنه
تعجب کردم
چند سالی میشد که اینجا ندیده بودمش
شایدم حواسم جمع نبوده
آخه همیشه یادمه که بعد از اینکه بسم اله رو میدیدم،اونم نشسته بود.
هر دفعه داشت یه کاری میکرد.
کاشی های پشت سرش رو یادم نرفته،با اون سماور ساده ش که داشت باهاش چایی دم میکرد.
داشتم به اینکه چرا یه مدته که پیداش نیست فکر میکردم و به حرفش فکر میکردم که...
_خودشه؟
آره،می برمش.
_8500
ممنون،خدمت شما.
__________
الانم احتمالا پشت صفحه بسم الله،تکیه داده به "الرحمن" و می خنده.

به لطف زیر نویس آقا یا خانم مترجم بود که آن انگلیسی روان را می فهمیدم وگرنه او خیلی سخت حرف میزد...
اینکه اهل کجا بود و در زندگی چه بر سرش آمده را خیلی کاری ندارم
خودش روایت میکرد و دوربین پشت سرش راه افتاده بود
گاه گاهی هم بقیه و حرفهایشان را در مورد او نشان می داد

این برداشت توی نمایشگاه کتاب بود
نیویورک
او داشت خاطراتش را ازین بیست سالی که در نمایشگاه غرفه داشته است میگفت.از خاطرات چاپ و نشر در ینگه دنیا.

در جایی از سخنانش زنی با تبسم گفت که این مرد نمازهایش را...
و روکرد به پیرمرد و با همان تبسم گفت : شما هنوز نمازهایتان را دوبرابر می خوانید؟
و چون سکوت پیرمرد را دید گفت این مرد نماز هایش را دو برابر می خواند دوتا صبح دوتا ظهر و...

ما نگاهی به هم کردیم و...
خب یارو مگه مریضه که نمازاشو دوبرابر میخونه؟
یک مدتی که ننویسی دیگرخودکارت هم جوهر نمی دهد چه رسد به اینکه مغزت بخواهد تراوش کند.
خلاصه اینکه باید نوشت حتا اگر کسی نبیندش یا نخواندش و یا اگر چرت و چرند باشد.
«امروز در بانک چه گذشت؟» سرگذشت جوان 22 ساله ایست که در کشاکش نظام بروکراسی و کاغذ بازی جهت پرداخت 10,000 ریال (خواهش میکنم به مبلغ توجه کن!) راهی یک بانک در نزدیکی کتابخانه شد.
مسجد خوب و باصفاییست
حال و هوای خوبی دارد.جمعیت زیادی می آیند.صفوف نمازش شلوغ است و امام جماعت خوبی دارد.
گاهی هم پذیرایی های جالبی دارند.
دیوارهای بلندی دارد و سقفی که تکیه بر ستونهای گردش دارد.
توفیق اجباری بود که تصادفا نزدیک کتابخانه هم بود.
زمان زیادی برای کنکور،کتابخانه شده بود پاتوق و حسابی درس میخواندیم
معمولا بعد از کتابخانه با رضا و سعید برای نماز مغرب و عشا میرفتیم به مسجد.
از کوچه ای که همیشه صدای پچ پچ کردن ها و شوخی ها و خنده هایمان را میشنید و همیشه آرام بود.
آن موقع ها تقریبا هرشب کیک و شیرگرمشان ردیف بود و ما کلی حال میکردیم.
آقا هم قرائت جالبی داشتند و نمازش با صفا بود.
شب های خوب و خاطره سازی بودند
اصلا گاهی کتابخانه را تا آخر میماندیم که بعدش به آن مسجد برویم
وگاهی نماز را تا آخر میماندیم تا به شیر و کیکش برسیم-شیر و کیک را بعد از سخنرانی آقا میدادند-.
بین دو نماز که ملت سرگرم نافله و ذکر و تسبیحات میشدند رضا و سعید چشم میدوختند به قاب های کاشیکاری شده ی دیوار مسجد که طرحی متقارن داشتند و دنبال تفاوت ها میگشتند.
این گل با گل متقارنش فرق دارد.آن ساقه را نقاش رنگ نزده.آن گل سه تا گلبرگ دارید اینیکی چهارتا.
هر کس تفاوت بیشتری پیدا میکرد برنده میشد و جایزه اش پز باهوشتر و تیزبین تر بودن بود.
یادش بخیر.
مینویسم و سر تکان میدهم.
---
اما امروز من برنده شدم.
نشستم تمام تفاوت ها را پیدا کردم.
تفاوت ها را مرور که میکنم آه میکشم:
دیگر به آن کتابخانه نرفتم
دیگر با رضا و سعید به آن مسجد نرفتم
دیگر با کسی در آن کوچه ها نخندیدم.
دیگر طعم شیر و کیک را نچشیدم.
دیگر تمام دیوارهای داخلی مسجد را آجر نما کردند و تمام تفاوت هارا کندند.
--
من برنده شدم.
تمام ذهنم را باید آجرنما کنم.
- مقدمه اما بی ربط (ظاهرا):
از چی به کجا رسیدن و اصلا چی رو به چی ربط دادن و چه نتیجه ای گرفتن هم خودش مسئله ای هست که خیلی وقتا میشه یه دغدغه ی بزرگ
- اصل مطلب (ظاهرا):
مثلا بعضی وقتا اینقد درگیر هواخوری میشیم که یادمون میره باید هوا هم بخوریم
- پی نوشت (؟):
میگی چرت و پرت زیاد میگم و بی ربط زیاد مینویسم
نکنه میخوای همیشه بعد از دو بعلاوه دو،سریع بنویسم چهار؟
- جوک (ظاهرا):
به یارو میگن دو بعلاوه دو میشه چند؟
میگه پنج
میگن پنج رو از کجا آوردی؟ میشه چهار
میگه خب من از یه راه دیگه رفتم!
یه چیز دیگه (واقعا):
خیلی سخته بفهمی "میگه" درست تره یا "میگن"
هوا یادت نره!
 - مواخره اما بی ربط (بخدا):
ببخش اگه نبودم
قالب جدیدم قشنگه؟
1
حکما این آخری باید خاص باشد ومنحصر به فرد هرچند کمی طولانی مینماید و حوصله سر بر، اما بارها تصحیح شده وحواشی بزرگان برآن رفته.باشد که مقبول افتد و موجبات رضایت را فراهم آورد.
2
با "رخص" شروع میکنم که نام ریشه ی گیاهیست عجبب که درتمام بیابان های سخت وسوزان دنیا به یه وضعی میروید.از چندوچون این فرایند در سایر نقاط خبر ندارم،ضرورتی هم وجود نداشته و اهم کلام همین مملکت آبا واجدادی خودمان است و ایضا روزگار کنونی.
بیابان سخت وسوزان که گفتم الزاما مربوط به اوضاع و احوال کواکب و ستارگان و وضعیت جو و تابش خورشید برزمین نیست،از آن باب است که افتد و خواهی فهمید.
زمان کاشت این گیاه مقارن است با بانگ "الرحیل"ساربان وکاروان شترهای پیر که در هرمنزل اتراق کنند آن مکان را ندا دهند به شومی وسیه بختی و صله میبرند از عود و پارچه های مشکی و سرمه.
بیش از مشقات کاشت،دهقان باید مصائب داشت و برداشت را تحمل نماید و صدالبته که ثبت است برجریده ی عالم: ان مع العسر یسرا.و بعد ازهر شدتی،فرجی ست.علیهذا بزرگان و ریش سفیدها از فواید این گیاه تلخ بسیار رساله گفتند و افسانه ها نمودند.
3
شاید شنیده باشی آنزمان که براقمار عرب نام مینهادند چون به ماه گرم و سوزانی رسیدند که صیام (روزه) در آن واجب بود گشتند تا نامی همه جانبه و درخور شأنش پیدا کنند.
"رمض" یکی از پایه های کلامی حالتی ست که نشان دهنده تافته و گداخته شدن سنگ است براثر تابش خفن آفتاب برآن."رمیض" هم خنک شدن هواست بعد از یک دوره ی گرمای وحشتناک.اینها در کنار هم -که هم نشان دهنده ی تافته شدن نفس آدمی وهم دور شدن بدی ها از نفس است- درمجموع ایجاد کننده نام ماه مبارک "رمضان" شدند.
4
باور کن اگر جای من بودی حادثه ی عظیم "رخصان" را که مثل رمضان از"رخیص" و "رخص"مشتق شده با عمق جان در میافتی و برآن مومن و پایبند میشد.
5
وچون کاروان حاجیان بیت اله الحرام به دشت سوزان "رخصان" رسیدند پیرقبیله دستور داد تا از جحاز اشتران حاضر منبری بسازند که تا فواصل دور دیده شود.
وندا دهند رفتگان را به بازگشت و بشارت دهند ماندگان را به تعجیل و شتاب در رسیدن.هر که از هرطرف برسد که حادثه ای بس بزرگ در شرف انجام است.
ساعتی که گذشت جماعت به دور منبر گردآمدند و هرکدام با چشمانی که حاکی از تعجب بود از هم درباره ی شرح ماوقع سوال میپرسیدند.هرم آفتاب سوزان مردادماه که مقارن بود با رمضان،در شور و شوق حاجیان و عشاق محو و گم بود.نه کسی مینالید نه خسته بود.انگار که بهار بود و زوزه ی گرما،آوای هزار وصوت بلبلان.
شیخ برمنبر رفت.با نگاهی گرم و گیرا به جماعت نگاهی انداخت و معرفت و عشق را درچشمانشان دید.سپس دست جوانی را که همراهش بود بالا برد وفرمود:
هم دیر و زود داشت
هم سوخت و سوز داشت
اما چون میگذرد غمی نیست
واز ما که گذشت...
الیوم اکملت لکم اجرکم و اتممت علیکم خدمتی!
6
زین پس جشن پایان خدمت هر سرباز را جشن "ترخیص" یا عید "رخصان" نامیدند.
تمام.
یک جورهایی میشود همه چیزرا به هم ربطاند و نتیجه ای گرفت و افاده ای واشاره ای که ما قوم روشن روزگاریم و هر که با ماست عاقل است و کاردرست وهرکه مقابل ماست اولئک اصحاب النار و در آن جاودانند.
+ در حکایات آمده بود که ارسطو (شاید هم سقراط یا افلاطون) امتش را نهیب میزد و مسخره می نمود که چرا از مرگ میترسید؟آیا آدم عاقل از نیامده و ندیده ها باید بترسد[جوری که دست و پایش شل شود و تسلط اعصابش را از دست بدهد؟] آخر مگر کسی از آنطرف آمده و حرف خوفناکی زده که اینگونه موهومید و دهشتزده؟[کثافت ها بگویید ماهم بترسیم!]
+ از طرفی پاسگاه قبلی ما یک پاسگاه عریض وطویل و دراندشتی بود که سر وته نداشت[چیزی حدود یک و نیم-دوهکتار] محاط بود به دیواری یک متری و مجهز بود به نرده های نوک تیز یک و نیم متری که سوار بر دیوار،نقش محافظت کننده ی کذا را برعهده داشت.یک روز هنوز سرد نشده ی زمستانی حضرت فرمانده مرا با یک پیشنهاد تطمیع چرب و چیلی وادار کرد که دست به کار رنگ آمیزی نرده های مذکور شوم! بماند که عمرا و ابدا بنده نیازی به این پاداشها و مسائل نداشتم و صرف رضای حضرت باریتعالی و کسب تجربه و نقد مردینگی عهده دار چنین مسئولیت خفنی شدم.اوایل کار شور وحرارت حرارت خوبی نسبت به فعالیت داشتم اما کمی که پیشرفتم و خستگی بر من مستولی شد با هرباری که سرم را بالا می آوردم و باقی مسیر را میدیدم آهی میکشیدم به نشانه ی اینکه " اوه خدای من،کی میتونه تمومش کنه". آخر هم ارتفاع نرده ها زیاد بود و هم تعدادشان.
حسین که از دور شاهد این وضعیت بود و حالتم را میدید یک بار گفت نیازی نیست که خیلی خودت را از ادامه و تطول کار بترسانی، تو هیچوقت مجبور نیستی تمام نرده ها را رنگ کنی، تا آنجا که توان داری تلاش کن و تا همانجا مزدت را بگیر.
+ در مثل مناقشه نیست/نباشد لطفا.
+ یکشنبه صبح مهدی مارا به یک زوری بیدار کردو با فریاد میگفت که سرباز نباید تنبل باشد و سریع آماده شوید تا برویم ورزش و یک روز بانشاط را آغاز کنیم،خورشید هنوز دست و بالش را جمع نکرده که سربازها همگی اول جاده ی منتهی تخت جمشید ردیف شده بودند(جاده ی معرفه جاده ایست که تا دامن حضرت کورش تن بر زمین ساییده)
از میانه ی جاده به بعد گم شده بود در مه غلیظ صبحگاهی و چیزی معلوم نبود.سعید پرسید قراراست تا کجا برویم ومهرزاد در جواب گفت: تاآنجا که معلوم نیست! (میفهمی؟)
ساعتی گذشت و ما هنگامی به خویشتن آمدیم که حدود هفت کیلومتر دویده بودیم،نه ازکسی ناله ای برخاسته بود و نه ناله ای از جانب کسی به گوش میرسید،هر چند برای اولین بار بود که مسیر اینچنین طولانی یی را دویده بودیم اما هیچکس ناراحت نبود که تا آنسوی جاده های مه آلود را رفته و برگشته بود.اوضاع خوب بود.
+الان جایی ایستاده ام و دارم به پشت سرم نگاه میکنم،نگاهی می اندازم به تمام پستی ها و بلندی ها، به تمام خستگی ها و خمودگی ها.نخوابیدن ها و زجرها.دویدن ها و نفس نفس زدن ها.
تمام حرف های زوری که شنیدم و نتوانستم حرفی به زنم(به همین حرف های نزده)و چه وچه وچه.
+ وکلی از این علامت های مثبت...
-----
دارم به این فکرمیکنم که اگر ازهمان روز اول به نیامده ها فکر میکردم و میترسیدم؛
اگر به آخر نرده ها نگاه میکردم و سرد میشدم؛
اگر هریکشنبه از آخر جاده های مه آلود میترسیدم و نمی دویدم؛
شاید هیچوقت به اینجا نمی رسیدم و نمی توانستم به پشت سرم نگاه کنم.

تمام.

قضیه ی لولا،حمار، قضیه ی فشردگی، محیط دایره ،اصل لانه کبوتری،قضیه ی وجود مثلث،قضیه رول،اصل نسبیت انیشتین...
بین اینهمه قضایا و اصولی که صب تا شب،دیده یا ندیده باهاشون درگیریم ازت یه التماس دعای اساسی دارم.
هرچندسعی میکنم با طراوت بنویسم اما در پس این چهره سرخاب سفیداب کرده اصلا حال خوبی ندارم،البته چون میگذرد غمی نیست،ولی خب این گذشتنه اینروزا فقط شده یه اسم
حتی از دقیقه و ساعت و روز و ماه هم فقط یه اسم می مونه وقتی به قضیه ی من مومن بشی.اسم قضیه ی من قضیه ی خط کشه
میتونیم ازش به قضیه ی "اسم زمان" هم یاد کنیم و سرقبرش گل بپاشیم،البته از اونجایی که گاهی ذهن مثل یه ذره بین عمل میکنه میتونیم اسمشو قضیه ی "ذره بین" هم بذاریم
-------------
بهم گفت چقدر از خدمتت مونده،منم گفتم مثلا 60 روز
گفت چشم روی هم بذاری تموم میشه،غمت نباشه
قضیه ازاونجایی شکل میگیره که واسه ی اون بنده خدا 60 روز فقط یه اسمه که اونم با یه سری اسامی و قرارداد تعریف میشه،تعریفی که از یکسانی فاصله ی تیک تاک ساعت مچی پدربزرگ نشات میگیره
--------------
یه خط کش رو فرض کن که فواصلی که روش نوشته شده از صفر تا یک به 10 قسمت مساوی تقسیم شده و در نهایت تا آخر خط کش همیجوری پیش میره
حالا اگه این خط کش رو بگیریم زیر نور افکار مضر و با ذره بین بهش حرارت بدیم،قطعا متوجه خواهی شد که که از میلیمتر و سانتی متر فقط یه اسم مونده
---------------
طبق قراردادهای تقویم پنجاه روز دیگه خدمتم تمومه
دعاکن برام،حرف من همین و بس.