خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

خب داداشم...
از پیچوندن آدما لذت میبری؟!!!
باشه...
میگیم سبکت اینچوریه...
__________
سلام-میتونی اینجوری ببینی قضیه رو...
اگه یه اسمس مثلا معنا گرا بیاد و تو نتونی تو نگاه اول منظورشو بفهمی کم کم مغزت هزارتا جا میبردت.
هزار جایی که توی اون لحظه مطمئن نیستی  که طرفت ازش خبرداشته یا نه.
مث یه جعبه ی راز توی زیرزمین قدیمی-میترسی کسی رفته باشه سراغش-پس خودت واسه اطمینان میری و یه بار دیگه درشو باز میکنی و همه ش رو چک میکنی.
__________
اونموقع واسه من مهم نیست که واقعا توی اون صندوق چیه-هیچ وقت مهم نبوده.
مهم اینه که خودت مجبور شدی بهش فکر کنی و بازم بهش سربزنی.
پیچوندن نیست این.پیچوندن به معنای عرفش منظورمه.

من اینجوری فکر میکنم...
__________
هنوز تموم نشده...

3
بعداز اینکه این حرف رو زد داشتم به این فکرمیکردم که بچه ها ازکجا میفهمن که چی رو باید بزرگ ببینن؟وچی رو باید کوچیک ببینن.
باباهه داشت میزد توی سرخودش و دادو هوار میکشید که آآآآآآآآآی بدبخت شدم،آااااااااااای بیچاره شدم.
بچه هه زل زده بود و داشت با تعجب به منظره ای که باباش ساخته نگاه میکرد.

2
توی ماشین نشسته بودیم،نمیدونم چرا ولی خب حسین یدفعه برگشت گفت بچه که بودم،هروقت با بابام از اینجا رد میشدیم مات بزرگی این دو تا کوه اطراف جاده میشدم.
فکرمیکردم اینا بزرگترین کوه های دنیا هستن.
ولی حالا دیگه اینا بنظرم بزرگ نمیان.

1
بعضی مواقع پیش میاد که برای احقاق حق یک منطق ویا یک توجیه مجبوری مجموعه ای بسازی از کلمات و جملات،در راستای هم ومنظم.
مواقع زیادی هم هست که برای جمع کردن یک کلمه ویا یک جمله،مجبوری مجموعه ای ببافی از توجیه ها و لبنیات،در هر راستا وبا هر چینشی.

پاورقی: دوتاکوه،دو طرف جاده،مسکونی هم هست،بستنی معروفی داره،حدود 21کیلومتر تا مرکز شیراز فاصله داره.قسمت2مربوط به اونجاست.

_______
.

جهان خوردم و کارها راندم
عاقبت کار آدمی مرگ است!

تاریخ بیهقی،از قول حسنک وزیر
_______________

اینکه ارسطو اینو گفته باشه یا سقراط خیلی واسه کسی فرق نمیکنه.
البته خودت که میدونی،یه چیزی رو اگه درست یادم نباشه اینطوری سه شو میگیرم(بعضی کلمه ها نوشتنشون خیلی جالب نمیشه=منظورم همون ماست مالی بود).
حالا یکیشون گفته دیگه.

همه ش باهاشون دعوا میکرد-میگفت آخه جماعت خنگ،کدومتون رفتین و از اونجا برگشتین که حالا هی میترسید ازش؟
آخه عقلم خوب چیزیه.
مگه آدم از چیزی که ندیده و نشنیده باید بترسه؟
منگلا!
البته اینا رو اون گفته ومن دخل وتصرفی درش نداشتم!

_______________
یه حالی بهم بده خودت یه منظور وهدف واسه این ترشحات من ردیف کن.
ممنون.
تمام.

اگر مقصد پرواز است،قفس ویران بهتر...
پرستویی که مقصد را در کوچ می یابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد.

_______
...

باور کن اونی که تو میگی و من بهش میخندم جوک نیست خودتی
تو زندگی خیلی به حروم حلال بودن مسائل توجه می کنم
مثلا قبلا شنیدم که شرط بندی حرومه
___
مدتیه که خیلی توجهم رو به خودش جلب کرده،باکارهایی که میکنه باعث میشه مدتها بشینم و همینطور زل بزنم به دستاش که باسرعت داره تکون می خوره،اصلا توجهی به من نداره،انگار نه انگار که دارم نگاش میکنم،آروم و مرتب کار خودشو انجام میده.
بعضی وقتا میشینم باهاش صحبت میکنم،خیلی ازش خواهش کردم که یه لحظه واسه وبه حرفام گوش کنه،اما آخرش اعصابمو خرد میکنه چون هیچوقت تحویلم نمیگیره.چون هیچوقت ایستادن تو کارش نبوده.
یه مسیرو انتخاب کرده.نمیدونم خسته نمیشه که باید هربار این مسیرو بره؟
خودش راضی بنظر میاد چون هیچوقت شکایت نکرده.
توی یه خانواده بزرگ بدنیا اومده،باکلی خواهر وبرادر قد ونیم قد که همشون مثل همین به کارشون علاقه دارن.،گاهی هم اگه یکیشون خسته بشه یکی دیگه شون میاد و کارشو ادامه میده.
باهر قدمی که برمیداره حس میکنم یه چیزی ازم کم میشه اما خوب که توجه میکنم میبینم اگه خوب دقت کنم چیزای زیادی به من اضافه میشه.
باید به قدمهاش توجه کنم.نباید ازش عقب بیفتم چون باهاش شرط بستم.
فکرنکنم این شرطی که بستم حروم باشه.البته من سر زندگیم باهاش شرطبندی کردم وبخاطر همینه که نباید ببازم.
شرط بستم که ازش جلو بزنم و بخاطر همین دارم قلق کارشو میگیرم.
خیلی بد قلقه بد مصب!
ولی خوب چه میشه کرد.
بزرگترا به این قلق میگن تجربه.
خلاصه من که قرار نیست ازش جا بمونم،چه سه تا پا داشته باشه،چه صدتا.
___
ساعت مچیمو میگم...!
تمام.

روزی که او در حمامی عمومی به داخل خزینه پا نهاد و در آن نشست و حین این کار بالا آمدن آب خزینه را مشاهده کرده ، ناگهان فکری به مغزش خطور کرد. او بلافاصله لنگی را به دور خود پیچید و با این شکل و شمایل به سمت خانه روان شد و مرتب فریاد می‌زد یافتم، یافتم. او چه چیزی را یافته بود؟
___________
میدونی امروز چی شد؟
تاحالا بهش اینجوری نگاه نکرده بودم.
عادت کرده بودم که بنویسم و بیام بیرون
___________
چند وقتی بود که هروقت میرفتم دوش میگرفتم،لحظه ای که میخواستم بیام بیرون...
___________
بذار اینو بگم،بعدش اونو میگم.
آره دیگه ما آدمیم
یه روز خوشحال یه روز ناراحت وکلا آدمیم
بعضی وقتا دغدغه ها مغز آدمو نابود میکنن
___________
...وقتی میخواستم بیام بیرون تا چشمم به آینه ی بخار گرفته ی حموم میافتاد بی اختیار نوک انگشتام میرفت روی آیینه و موضوع درگیری مغزمو مینوشت و بخودم میگفتم وای ببین چقدر مشکلت بزرگه که انگشتتم دیوونه شده
نکته ی جالبش اینجاست که امروز دیدم روی آینه بازم بخار نشسته و خبری از قبلیا نیست!
___________
چه باحال!مگه نه؟
فهمیدی؟
تمام.
خوب امروز روز خوبیه.

اگه تا حالا نمیدونستی حالا دیگه میدونی چون من بهت گفتم.

الان هم دنبال این نباش که برات کلی دلیل بیارم که چرا امروز روز خوبیه. دلایلش توی زندگی خودته.

هر وقت بیکار بودی بگرد دلایلشو تو زندگیت پیدا کن ولی اصلا به اون جمله اول مثل یه موضوع انشا نگاه نکن ، نتیجه نمیده.

گول این مجری های رادیو رو هم نخور که اول صبح یه سری کلیشه بدرد نخور بهت تحویل میدن و فکر میکنن خیلی روشن فکر و روانشناسن.

همیشه صبح ها تو تاکسی اینجوری رو اعصاب آدم میرن:

"یه روز خوب برای شما چطوری شروع میشه؟ روزی که پشت چراغ قرمز نمونید روز خوبیه و روزی که بمونید روز بدیه؟ نه. چراغ قرمز همیشه هست ، مهم اینه که پشت چراغ فرکانس ما رو بگیرید!!!! روز خوب روزیه که با لبخند از خواب بلند میشی!!! یه صبحانه سالم میخوری با یک لیوان شیر . موقع بیرون اومدن از خونه با همسایه ها با گرمی احوال پرسی میکنی . توی محل کار با همه با لبخند برخورد میکنی و ... "

۱. اتفاقا یکی از مهمترین معیار های من برای تعیین خوب یا بد بودن یک روز چراغ قرمز ها هستن . اصلا برای همه مهمه فقط بعضیا دوست دارن شعار بدن . مثل این مجریه.

۲. اصلا شکل خوبی نداره که با لبخند از خواب بلند بشی . یکی ببینه فکر های بدی در موردت میکنه.

۳. اگه یه روز صبحانه سالم نخوردی و از خونه خارج شدی فکر نکن روز بدی رو شروع کردی.

۴. اینکه با مردم برخورد خوبی داشته باشی چیز خوبیه ولی لبخند زدن و گرم گرفتن باهمه رو هر جور خودت راحتی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برای من کافیه که یکی اول صبحی یه کلمه نامربوط بگه تا اعصابم داقون بشه ولی وقتی نیم ساعت بعد یکی یه شوخی باحال بکنه ، ژست نمیگیرم . میخندم و ادعا میکنم که روز خوبی داشتم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تذکر:

اگه فکر میکنی روز خوبی داشتی لازم نیست دنبال دلیل براش بگردی و نیازی هم نداری که با لبخند بیدار بشی.

حالا همه ی جزئیاتشو یادم نیست

یادمه داشتن با هم حرف میزدن
آنه روی چمن ها لم داده بود و داشت به ابرای تیکه تیکه ای که مثل پنبه توی اسمون حرکت میکردن نگاه میکرد
من قبلا که توی پرورشگاه بودم دوستهای خیالی داشتم،باهاشون هم بازی میکردم وهم درد دل.
مثل خانم فلان
اونا دوستای خوبی بودن و به حرفم گوش میکردن
دستاشو تکیه کرد و نشست و یه نگاه بهش انداخت
اما میدونی چیه
الان بی نهایت خوشحالم که باتو دوست شدم
چون دیانا من میدونم که تو یه دوست واقعی هستی.

دیانا که داشت به منظره ی روبرو نگاه میکرد برگشت و آروم بایه لبخند به آنه نگاه کرد
_____________
تمام.

بعضی وقتا اجازه میدم بفهمی چی میگم.

مثلا ایندفعه میخوام بگم که تازه فهمیدم چرا با این همه علاقه ای که به نوشتن دارم نمیتونم چیزی رو که دوست دارم،بنویسم.

نویسنده فقط بر اساسِ یک فشارِ درونیِ منبعث از یک نیازِ بیرونی، می‌تواند بنویسد و تازه در صورتِ اقبالِ مخاطب شاید بعدها اسمِ نویسنده را رویش بگذارند و تو این میان فقط بایستی مراقب باشی تا حلقه‌ی اقبالِ ناممکن نجنبانی.

[اینجا!]

________________________

تمام.