نمای ظاهری بانک خوب و آرام بود،اما به داخل که رسیدم ماجراها شروع شد.
واردکه میشدی جهت دریافت نوبت باید به نوبت می ایستادی تا نوبتت شود و از دستگاه نوبت پراکنی یک نوبت میگرفتی و می نشستی تا نوبتت شود،که البته بانک سرشار از این لطایف و آرایه هاست.
بالاخره نوبت را از دستگاه کذا گرفتم و بایک حساب سرانگشتی متوجه شدم 46 نفر جلوی من هستند (چه بسا بعدتر دیدم که پایین برگه نوبتم هم همینرا نوشته بود). ومن که صبح پس از یک دوش مرتب،نیت کرده بودم امروز که به کتابخانه میروم حسابی درس بخوانم، فاتحه ی درس را خوانده و کمرهمت بر در صف ماندن بستم.
و این است که وقتی می روی خواستگاری حتما می گویند تو چرا فقط لیسانس داری (در بهترین وضعیت) در حالیکه دختر ما فوقش را هم گرفته و ما دختر به آدم علاف و عیاشی مثل تو نمی دهیم که معلوم نیست عمرت را کجا تلف کرده ای که نه ماشین داری نه خانه ونه شغل درست و حسابی.
او حتما نمی داند که خدمت و .. را هم که بیخیال شوی همین توی صف بانک ماندن کافیست برای توجیه تمام آن کاستی ها و این تفاوت فاحش.
اینجا که شلوغ است.وقت هم که هست. کتابخانه هم که همین بغل است.
باسرعت رفتم سمت کتابخانه تا بساطم را روی یک میز پهن کنم بلکه رزروی باشد برای جای عصرم و التیامی باشد بر درد کمرم.
نمی دانم چه مرگی گرفته این کمر لامروت که از دیروز بعد از ظهر دمار مارا همینطوری در آورده.
نوبت من 167 بود و این شمارنده لامصب تکان نمی خورد
یک فیش واریز گرفتم که پرش کنم.روی یک میز خم شده بودم و در حال نوشتن بودم که یک کاغذ توجهم را جلب کرد.اول نگاه دقیقی به کاغذ انداختم و بعد بادقت به دور و اطراف نگاه کردم .
اصلا من عاشق این ملت سحرخیز کم طاقت هستم که حوصله ی یک جا ماندن را ندارند.
همانطوری که داشتم خدا را شکر میکردم که مشتی هستی خدا جون،تو خودت میدانسیتی که خیلی کار دارم و با این کار میخواهی یک جوری کارم را راه بیندازی،کاغذ نوبت را روی شیشه میز کشان کشان آوردم و بدون هیچ حرکت اضافی زیر فرمم پنهان کردم.
مرد باش.
تو خودت اگر جای من بودی وقتی شماره ات 167 است با دیدن شماره ی 133 وسوسه نمیشدی؟توی این وضعیتی که یک شماره هم خودش خیلی ست.
خب منم آن را تا کردم و آرام توی جیبم گذاشتم.
خوشحال و سرخوش اما آرام و بیصدا رفتم بین ردیف آخر صندلیهای بانک یکی را انتخاب کردم و نشستم و نظارت را شروع کردم بر گذر عمر از روی شمارنده های کندذهن بانک.
از آن لحظاتی بود که میخواستم عمر بگذرد و آن بانوی غیبی شماره مرا بخواند.
وشماره همینطور کند و بی معنی نزدیک میشد.چنان مشغول دانه های سرخ ال ای دی تابلو و شماره های متشکله شده بودم که صدای ملت را نمیشنیدم و متوجه رفت و آمدشان نمیشدم.
خیلی خیلی کار داشتم و خیلی خیلی تر دیر شده بود.خداخدا میکردم که صدایم کند.دیگر خیلی نزدیک شده بود.
دور خیزکردم و آماده پرتاب شدم
شماره صد و سی و سه را که خواند با عجله اما با ژست و قیافه به سمت باجه رفتم
همینکه رسیدم یک نفر جلوی من نشست روی صندلی جلوی باجه و خسته نباشیدی گفت و گفت من 133 هستم و کاغذ نوبتش را داد به باجه دار
سپس قبض و چکهایش را.
من را میگویی؛مات و منگ.ماندم چه کنم.
ملت را که دیگر صدایشان می آمد را نگاهی کردم.
دستی رو صورتم کشیدم.مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشد.
یک بار دیگر کاغذ نوبت را نگاه کردم.
همان 133 را.
هدفونم را درآوردم و زدم به گوشی.
موزیک را فعال کردم.
رفتم و روی صندلی آخر نشستم.
دست به سینه و آرام.
ومن که صبح پس از یک دوش مرتب،نیت کرده بودم امروز که به کتابخانه میروم حسابی درس بخوانم، فاتحه ی درس را خوانده و کمرهمت بر در صف ماندن روی صندلی بستم.
برگ نوبت،مال دیروز بود!
+بازجای شکرش باقیست که 167 را خیرات نکرده بودم.
واردکه میشدی جهت دریافت نوبت باید به نوبت می ایستادی تا نوبتت شود و از دستگاه نوبت پراکنی یک نوبت میگرفتی و می نشستی تا نوبتت شود،که البته بانک سرشار از این لطایف و آرایه هاست.
بالاخره نوبت را از دستگاه کذا گرفتم و بایک حساب سرانگشتی متوجه شدم 46 نفر جلوی من هستند (چه بسا بعدتر دیدم که پایین برگه نوبتم هم همینرا نوشته بود). ومن که صبح پس از یک دوش مرتب،نیت کرده بودم امروز که به کتابخانه میروم حسابی درس بخوانم، فاتحه ی درس را خوانده و کمرهمت بر در صف ماندن بستم.
و این است که وقتی می روی خواستگاری حتما می گویند تو چرا فقط لیسانس داری (در بهترین وضعیت) در حالیکه دختر ما فوقش را هم گرفته و ما دختر به آدم علاف و عیاشی مثل تو نمی دهیم که معلوم نیست عمرت را کجا تلف کرده ای که نه ماشین داری نه خانه ونه شغل درست و حسابی.
او حتما نمی داند که خدمت و .. را هم که بیخیال شوی همین توی صف بانک ماندن کافیست برای توجیه تمام آن کاستی ها و این تفاوت فاحش.
اینجا که شلوغ است.وقت هم که هست. کتابخانه هم که همین بغل است.
باسرعت رفتم سمت کتابخانه تا بساطم را روی یک میز پهن کنم بلکه رزروی باشد برای جای عصرم و التیامی باشد بر درد کمرم.
نمی دانم چه مرگی گرفته این کمر لامروت که از دیروز بعد از ظهر دمار مارا همینطوری در آورده.
نوبت من 167 بود و این شمارنده لامصب تکان نمی خورد
یک فیش واریز گرفتم که پرش کنم.روی یک میز خم شده بودم و در حال نوشتن بودم که یک کاغذ توجهم را جلب کرد.اول نگاه دقیقی به کاغذ انداختم و بعد بادقت به دور و اطراف نگاه کردم .
اصلا من عاشق این ملت سحرخیز کم طاقت هستم که حوصله ی یک جا ماندن را ندارند.
همانطوری که داشتم خدا را شکر میکردم که مشتی هستی خدا جون،تو خودت میدانسیتی که خیلی کار دارم و با این کار میخواهی یک جوری کارم را راه بیندازی،کاغذ نوبت را روی شیشه میز کشان کشان آوردم و بدون هیچ حرکت اضافی زیر فرمم پنهان کردم.
مرد باش.
تو خودت اگر جای من بودی وقتی شماره ات 167 است با دیدن شماره ی 133 وسوسه نمیشدی؟توی این وضعیتی که یک شماره هم خودش خیلی ست.
خب منم آن را تا کردم و آرام توی جیبم گذاشتم.
خوشحال و سرخوش اما آرام و بیصدا رفتم بین ردیف آخر صندلیهای بانک یکی را انتخاب کردم و نشستم و نظارت را شروع کردم بر گذر عمر از روی شمارنده های کندذهن بانک.
از آن لحظاتی بود که میخواستم عمر بگذرد و آن بانوی غیبی شماره مرا بخواند.
وشماره همینطور کند و بی معنی نزدیک میشد.چنان مشغول دانه های سرخ ال ای دی تابلو و شماره های متشکله شده بودم که صدای ملت را نمیشنیدم و متوجه رفت و آمدشان نمیشدم.
خیلی خیلی کار داشتم و خیلی خیلی تر دیر شده بود.خداخدا میکردم که صدایم کند.دیگر خیلی نزدیک شده بود.
دور خیزکردم و آماده پرتاب شدم
شماره صد و سی و سه را که خواند با عجله اما با ژست و قیافه به سمت باجه رفتم
همینکه رسیدم یک نفر جلوی من نشست روی صندلی جلوی باجه و خسته نباشیدی گفت و گفت من 133 هستم و کاغذ نوبتش را داد به باجه دار
سپس قبض و چکهایش را.
من را میگویی؛مات و منگ.ماندم چه کنم.
ملت را که دیگر صدایشان می آمد را نگاهی کردم.
دستی رو صورتم کشیدم.مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشد.
یک بار دیگر کاغذ نوبت را نگاه کردم.
همان 133 را.
هدفونم را درآوردم و زدم به گوشی.
موزیک را فعال کردم.
رفتم و روی صندلی آخر نشستم.
دست به سینه و آرام.
ومن که صبح پس از یک دوش مرتب،نیت کرده بودم امروز که به کتابخانه میروم حسابی درس بخوانم، فاتحه ی درس را خوانده و کمرهمت بر در صف ماندن روی صندلی بستم.
برگ نوبت،مال دیروز بود!
+بازجای شکرش باقیست که 167 را خیرات نکرده بودم.