به لطف زیر نویس آقا یا خانم مترجم بود که آن انگلیسی روان را می فهمیدم وگرنه او خیلی سخت حرف میزد...
اینکه اهل کجا بود و در زندگی چه بر سرش آمده را خیلی کاری ندارم
خودش روایت میکرد و دوربین پشت سرش راه افتاده بود
گاه گاهی هم بقیه و حرفهایشان را در مورد او نشان می داد
این برداشت توی نمایشگاه کتاب بود
نیویورک
او داشت خاطراتش را ازین بیست سالی که در نمایشگاه غرفه داشته است میگفت.از خاطرات چاپ و نشر در ینگه دنیا.
در جایی از سخنانش زنی با تبسم گفت که این مرد نمازهایش را...
و روکرد به پیرمرد و با همان تبسم گفت : شما هنوز نمازهایتان را دوبرابر می خوانید؟
و چون سکوت پیرمرد را دید گفت این مرد نماز هایش را دو برابر می خواند دوتا صبح دوتا ظهر و...
ما نگاهی به هم کردیم و...
خب یارو مگه مریضه که نمازاشو دوبرابر میخونه؟
توی همین فکرا بودیم که یهو صدای پیرمرد به گوش رسید.
احتمالا می خواست داستان را عوض کند.
_می دانستید من یک بار به کشور شما آمده ام؟
برایمان جالب شد و کنجکاو شدیم
_من یک بار،حدود بیست سال پیش -زمان جنگ- به ایران شما آمدم.
در آنجا یک نفر دست مرا گرفت و به مرقد شهدا برد.
خیلی عجیب بود،عکسهایی روی قبور بود از جوان هایی که شاید 14 سال یاکمتر سن داشتند.
جوان هایی با چهره های ساده و آرام.
ومن آنجا خیلی متاثر شدم.
کنار بیشتر قبرها دختران جوانی نشسته بودند و کودکان هم یا مشغول بازی بودند یا کنار سنگ قبرها نشسته بودند.این فضا برایم خیلی عجیب بود.
می توانید تصورش را بکنید؟!
همین که این سوال آخری را پرسید من ابروهایم را جمع کردم و توی گوش بغل دستی ام گفتم: این چه سوالی بود؟ما که خودمان در متن ماجرا بودیم و همه ی اینها را لمس کردیم.
تازه او می گوید "می توانید تصور کنید"؟!!
رفیقم گفت هیس،بذار حرفشو بزنه.
_بعضی از بچه ها روی سنگ ها خوابشان برده بود،یکی قبری را می شست و یکی شیشه ای را غبارروبی می کرد.
واین خیلی روی من تاثیر گذاشت.
من ازآن روز بود که تصمیم گرفتم به نیت همه شان نماز بخوانم ،این قول را دادم و پای قولم خواهم ماند،حتا اگر تا آخر عمرم طول بکشد.
و بخاطر همین است که من نمازهایم را دوبرابر می خوانم.
ومن چقدر خجالت کشیدم از یک لا نمازی که می خوانم و از آن ماجرایی که در متنش بودم.
اینکه اهل کجا بود و در زندگی چه بر سرش آمده را خیلی کاری ندارم
خودش روایت میکرد و دوربین پشت سرش راه افتاده بود
گاه گاهی هم بقیه و حرفهایشان را در مورد او نشان می داد
این برداشت توی نمایشگاه کتاب بود
نیویورک
او داشت خاطراتش را ازین بیست سالی که در نمایشگاه غرفه داشته است میگفت.از خاطرات چاپ و نشر در ینگه دنیا.
در جایی از سخنانش زنی با تبسم گفت که این مرد نمازهایش را...
و روکرد به پیرمرد و با همان تبسم گفت : شما هنوز نمازهایتان را دوبرابر می خوانید؟
و چون سکوت پیرمرد را دید گفت این مرد نماز هایش را دو برابر می خواند دوتا صبح دوتا ظهر و...
ما نگاهی به هم کردیم و...
خب یارو مگه مریضه که نمازاشو دوبرابر میخونه؟
توی همین فکرا بودیم که یهو صدای پیرمرد به گوش رسید.
احتمالا می خواست داستان را عوض کند.
_می دانستید من یک بار به کشور شما آمده ام؟
برایمان جالب شد و کنجکاو شدیم
_من یک بار،حدود بیست سال پیش -زمان جنگ- به ایران شما آمدم.
در آنجا یک نفر دست مرا گرفت و به مرقد شهدا برد.
خیلی عجیب بود،عکسهایی روی قبور بود از جوان هایی که شاید 14 سال یاکمتر سن داشتند.
جوان هایی با چهره های ساده و آرام.
ومن آنجا خیلی متاثر شدم.
کنار بیشتر قبرها دختران جوانی نشسته بودند و کودکان هم یا مشغول بازی بودند یا کنار سنگ قبرها نشسته بودند.این فضا برایم خیلی عجیب بود.
می توانید تصورش را بکنید؟!
همین که این سوال آخری را پرسید من ابروهایم را جمع کردم و توی گوش بغل دستی ام گفتم: این چه سوالی بود؟ما که خودمان در متن ماجرا بودیم و همه ی اینها را لمس کردیم.
تازه او می گوید "می توانید تصور کنید"؟!!
رفیقم گفت هیس،بذار حرفشو بزنه.
_بعضی از بچه ها روی سنگ ها خوابشان برده بود،یکی قبری را می شست و یکی شیشه ای را غبارروبی می کرد.
واین خیلی روی من تاثیر گذاشت.
من ازآن روز بود که تصمیم گرفتم به نیت همه شان نماز بخوانم ،این قول را دادم و پای قولم خواهم ماند،حتا اگر تا آخر عمرم طول بکشد.
و بخاطر همین است که من نمازهایم را دوبرابر می خوانم.
ومن چقدر خجالت کشیدم از یک لا نمازی که می خوانم و از آن ماجرایی که در متنش بودم.