خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۲۹ مطلب با موضوع «خ مثل خوابزدگی» ثبت شده است

برای آنکه به من ثابت کند فکرش بالغ شده،آینه ی دلم را پرکرده از لکه های سفید.

کبوتر سفیدم را خیلی دوست داشتم.سرم را گرم میکرد ،مهربان بود و هوایم را داشت،صبحها با نوازش بال او از خواب بیدار میشدم،بهانه ارزن خریدن برای او بود که باعث میشد گاهی تا سرکوچه بروم و مغزم را هوا دهم.
نمیدانی وقتی میتوانستم از چشمانش حرفش را بفهمم چه حال خوشی داشتم.
دلم برایش تنگ شده.
ناراحتم از اینکه از پیشم رفته.
غمبار تر آنکه من هیچوقت چنین کبوتری نداشتم...

به پیشرفت فکر میکنم
امروز که زمین خوردم و دهنم آسفالت شد یاد وقتی افتادم که اگه زمین میخوردم پوزه ام به خاک مالیده میشد.

وقت ملاقات دکتر داشتم امروز.ساعت 8:45 رفتم وقتم رو برای ساعت 10:30 نوشت.
بیکار بودم این مدت رو.از بیمارستان بیرون اومدم و روی یکی از نیمکت های کنار خیابان نشستم؛عینک دودی م رو روی چشم وکلاهم رو روی سرم گذاشتم از کیف کولی ام هدفون رو بیرون آوردم و گذاشتم توی گوشم.صدای موزیک رو تا آخر بردم.
حالا دیگه داشتم از نگاه ناظر به آکواریومی نگاه میکردم که ماهی ها فقط لب هاشون تکون میخورد.حس لذت بخشی که برای اولین بار بود که بهش توجه میکردم.
-جوان کهنسالی که از بس به استوانه ی پنبه ای پک زده بود چشماش داخل رفته بود
-دختر کوچولویی که از دست بابابزرگش فرار میکرد و خودش رو به ویترین کفاشی میچسبوند
-خانواده ای که نمیدونم واسه چی به کفشهای داخل ویترین نگاه میکردن, آخه همه شون نونوار بودن
-پسر موزردی که داشت سمبوسه های داخل مغازه ساندویچی رو میشمرد
-مرد نارنجی پوشی که داشت وسیله ی کارش را روی پیاده رو میکشید
-عاقله کردی که شکمش از جلو افتاده بود روی کمربندش
-خواهر وبرادری که توی جمعیت با خنده دنبال هم میدوییدن
-پسر کوچولویی که روی صورتش رد شدید سس سفید و قرمز ساندویچی بود و داشت با زبونش لای دندوناشو پاک میکرد.
-پیرزنی که یه گوشه وایساده بود و داشت پول خرده هایی رو که راننده اتوبوس بعنوان باقی کرایه بهش داده بود و میشمرد
-پیرمردی که محوطه ی کوچیک دور درخت کاج رو نشونه رفته بود واسه خلت سینه ش
-ویبره اسمس موبایلم
-رفیقایی که لباس و موهاشون رو شبیه همدیگه درست کرده بودن
-پسر موبلندی که هدفون توی گوشش بود و دسته کیف گیتارش گرفته بود
-دختری که از بس خودشو آرایش کرده بود چشماش بسته نمیشد
-زنی که چادرش رو با دندوناش نگه داشته بود با دست چپش یه پلاستیک مشکی و با دست دیگه ش دست پسر کوچیکشو گرفته بود.
-مردی که داشت به دخترش پول میداد
- تابلویی که از مشتریان محترم خواسته بود بعلت مناسب بودن قیمت ها راضی شن که چونه نزنن
-مادر و دختری که دوتا سمبوسه خریده بودن و میخوردن
-دری که "توجه توجه ،کشویی است"
-نوزادی که توی بغل مامانش داشت دست عروسکش رو میمکید
-جوانی که کنارم نشسته بود و داشت اسمس بازی میکرد.
-شاگردی که داشت طی نخی مغازه را آب میکشید
-و کودکی که از بس به من زل زده بود مادرش را گم کرد

شاید شده باشه آهنگی رو مدتها توی گوشیت داشته باشیش اما هیچوقت از درجه ی یه آهنگ ساده برات بالاتر نیومده باشه،شاید همه ش رو حفظ باشی اما هیچوقت نتونسته باشی باهاش ارتباط برقرار کنی.یکی از شبایی که حالت خیلی گرفته س دراز کشیدی و به سقف نگاه میکنی و داری با هدفون موبایلت آهنگ گوش میدی که این آهنگ شروع به پخش میشه.چنان به دلت میشینه و باهاش ارتباط برقرار میکنی که باخودت فکر میکنی این بهترین آهنگ دنیاست.

بعضی موقع ها خلاهای ذهنی باعث میشه یه حرف به دلت بشینه یا نسبت به حرفی موضع بگیری.منظورم اینه که اکثر چیزایی که من اینجا مینویسم شاید هیچ ربطی به خلاهای ذهنی تو نداشته باشه:

خدا کنه هیچوقت اول جاده ای که رو به افق هست گیر نکنی.اگه سرخی هنگام غروب آسمون رو هیچوقت ندیده باشی خب دلت هم براش هیچوقت تنگ نمیشه.بعضی موقع ها میگم کاش حصار زندان فقط دیوار بود،چون اونوقت اقلا هیچوقت پرواز پرنده ها رو نمیدیدی.چشمی که به لامپ های زرد 100 واتی عادت کنه دیگه نیازی به نور خورشید نداره.

من خیلی دلم تنگ شده.
خیلی...

سرگرمی این روزهای من بغض است.
راه میروم،مینشینم،می خوابم،میگویم،بغض میکنم ،بغض میکنم ،بغض میکنم ، بغض...
از لبه ی جدول که بیفتی بازی تمام است...
هنوز گریه نکرده ام.

از بچه گی به دیکته علاقه داشتم. حروف الفبای فارسی را دوست دارم.
با آنها خیلی بازی میکنم و سعی میکنم مراقبشان باشم.
اما این روزها یکیشان خیلی به دلم نشسته،قبلا اینقدر متوجهش نبودم.
خیلی به هم شبیه هستیم.
ه آخر تنها

بگذار از دلم نگویم.
از چشمانم هم نگویم.
از جورابم که وقت شستنش را ندارم.
از گترهایم که همیشه به پایم چسبیده اند و تسبیح فیروزه ای توی جیبم.
تسبیحی که قم خریدمش.
پاکت ساندیسم راهم که گم کرده ام و عملا لیوان ندارم.
اینها گفتن ندارد،نمیگویم.
خدایا چند روزی این گوش پاک کنت را بده قرض ما.
گیر من این روزها گوشم هست.
گوشم این روزها پرشده از کثافت.

امروز میدان تیر داشتیم،میدان تیر را دوست ندارم.
میدان گرمی است،میدان تابش شدید آفتاب،میدان پیاده روی طولانی، میدان تاول پا و رد شور عرق و سنگینی ژ3.
میدان فریادهای توام با فحش افسر میدان،میدان سیبل و امتیاز و نبود آب.
میدان تیر را دوست ندارم.
میدان امتحان تجدیدیهای پیش دانشگاهیست،کنکورم هم در این میدان بود.دو تاکنکور سنگین،حتی سنگین تر از ژ3.
میدان فوت مادر بزرگ است،میدان جدایی کودکی و بزرگی-بچه که بودیم تیر،میدان آغاز تعطیلات بود و عطر گرم تابستان.-اما این سال ها نه.
حتی امسال تیر این میدان ،مستقیم به پیشانی خدمت ما نشست.
میدان تیر را دوست ندارم.
باقی میدانها را شاید بیشتر دوست داشته باشم.
بهمن از همه بهتر است،ماه تولدم،میدان خنک خیابان زمستان.
دلم برای خیابان های خنک شهرم تنگ شده.

از تمام این روز ها که مانند هم میگذرند متنفرم،از این ردیف سفید و آبی جدول کنار خیابان،از تیرهای ممتد و مرتب برق،از نوک پوتین ها که باید از راست نظام داشته باشند،از از نظم الکی تخت های آسایشگاه، از خطوط موازی میدان صبحگاه،از ترتیب مزخرف شیرهای آب جلوی دستشویی،از یگان های منظم رژه، حتی از فاصله ی یکسان بین اعداد روی صفحه ی ساعتم.

اما امروز روز دیگری بود،آدمی که دلش برای همه چیز تنگ شده باشد چه لذتی میبرد وقتی امروز از بلندگوها صدای ندبه میشنود.
جمعه صبح بخیر.