خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۲۹ مطلب با موضوع «خ مثل خوابزدگی» ثبت شده است

هزارتاقصه و فکر و خاطره و حرف و حدیث
هزارتا خاطره و فکر و قصه و حدیث و حرف
هزارتا فکرو حدیث و خاطره و حرف و قصه

هرقدر هم که حساب کنی این ها همه یکی هستند.
یکی هستند وقتی همه کچل ویک رنگ و یک جا باشند.
یک جا و مجبور.
از ساعت 3:30 که بیدار میشی(بصورت اجباری) زندگی اجباری تو شروع میشه.
وضو،نماز،صبحانه،صف جمع،ساعت ،صبحگاه،پرچم،رژه،سرود،نیایش،سان،پیش فنگ ،چپ راست چپ راست،بدو،بایست ،ساعت،بشمار سه ،خاک،غلط،سینه خیز،موانع ،پدافند غیر عامل، سوت،ساعت ،پوتین،واکس،اتیکت ،گتر،گروهان،کلاه،آستین ،آفتاب،آسفالت،خاک،ساعت،جدول، برپا،سایه،عرق،زانو ، برگ سینه ،فانوسقه، اضاف ،ساعت،دو زانو، چرت،وضعیت ناقص،خبر دار،دمپایی،ایست، سلف، یقلبی، کافور ، ساجمه،ساعت، سلاح، تک تیر، ضامن،گرما، آبسر کن، پاکت آبمیوه،کلاس، صندلی، ازراست نظام، پای چپ، طبل بزرگ،بوفه، کمپوت گیلاس، کلوچه،کارت تلفن، اعتبار، لطفا شماره گیری فرمایید،شامگاه،پرچم، واکس، فرچه، احترام،ویتامین ث، شماره دو ...

از هزار تا هم بیشتر میشد اگر حال نوشتنش را داشتم.

این روزها وبلاگم را زنده نگه میدارم.
اگر توی سایت نشود روی کاغذ تلاشم را میکنم.
بعونک یا کریم.

عنوان پست عوض میشود:
بشکن!

اول گفتم خودت را کجا نشان بده
این روزها همه آرامند،شخصیت برایشان نمانده.
دستانت را بگذار پشت سرت،باهر نشستن و برخاستن یک بار بلند بگو غلط کردم.
بشین... برپا... بشین... برپا...

این روزها معنی سرپرست خانوار را میفهمم
میفهمم که سختی های روزگار تورا مرد میکند
این روزها روزگار خیلی سخت میگذرد
مثلا همین خورشید،
این خورشید در تمام قصه خانم مهربانیست که از پشت کوه های بلند با موهای طلایی رخ مینماید.
این روزها روزگار خیلی سخت میگذرد
اینجا بخاطر سختی روزگار خورشید خانم سرپرست خانوار شده اند و حسابی مردانه رخ مینمایند.

امروز دیگر سرم درد نمیکند،درد حاصل از آفتاب.
آفتاب شدید این روزهای اینجا میسوزاند پوست سر نااهل را.
پوست تنازع دارد برای بقا.
درد خانه میکند در سر ما.
امروز حاصل تنازع،بقای پوست بود.

وطعم زمین را خواهی چشید...
روز اول با ته
روز ششم با دندان

این روزها میخوری حسابی
از هر کسی
از هر چیزی
خلاصه گفتم که چیزی نفهمی،شاید دلت میسوخت.
هنوز روی خاک نشسته ام.

ازاین هم بخورم؟
بااین چهره ی سوخته اش.

گاهی میگویم کاش قد آدم کوتاه بود تادستش به سیب نمیرسید.

این روزها جمله های زیادی به ذهنت خطور میکند.
غریبه ای که ظاهرا فرمانده ات هست حرف میزند-از خودش هم میگوید.

همیشه روی خاک نشستن معنی خاکی بودن را به تو نمیدهد.

این روزها همین که هم لهجه ات را پیدا کردی یا هم شهریت را،دستش را بگیر.
مبادا غریب بمانی.
این روزها بیشترین سوالی که میشنوی این است که اهل کجایی.
مبادا که غریب بمانند.

بعضی وقت ها باخودم میگویم کاش میشد ساعت مچی شنی داشت.
فرض کن چشمتو بستن و حالا انداختن توی یه جای شلوغ وپر از صداهای مبهم.
بطور متوسط الان نمیدونم جه حسی دارم یا اینکه نمیدونم باید به چی فکرکنم.
نمیدونم که باید از چیزی بترسم یا بخاطر چیزی ناراحت یا خوشحال باشم یا باخودم از چی صحبت کنم.
حتی نمیدونم که باید چی جای این خط عمودی بذارم که هی میاد و میره ومنتظره که من تکونش بدم.
شاید بعضی وقتا یه چیزایی رو واسه خودم بزرگ میکنم،مثلا اونموقع ها که واسه آزمون ورودی راهنمایی اندیشه کلاس میرفتم خیلی واسم مهم بود که هرطور شده قبول شم،قبول نشدم اما ازاون روزا غیر از بستنی قیفی هایی که میخریدیم ومیخوردیم چیزی یادم نیست.
یا ازامتحانای نهایی سال سوم که باکلی دلهره طیشون کردم فقط ساعات بعد از امتحان و پارک و فوتبالشو یادمه.
حتی از دوسالی که واسه کنکور توی کتابخونه ی دانش آموز درس خوندم غیراز ساقه طلایی ها و آبسردکن اونجا خاطره ای ندارم.
دستم که نه ولی ته دلم یه کمی دلهره دارم.میلرزه یه مقدار.
ساعتم تقویم داره واین یه ذره به دلهره ی من اضاف میکنه-بعضی وقتا باید توی عمل انجام شده قرار بگیری.
_____________
لقمه که ندارم،یعنی این چیزایی که من میگم اصلا لقمه نیست
اول باخودم حرف میزنم بعد توضیح میدم.
داشتم به این فکرمیکردم که لقمه رو نباید دور سر پیچوند
بعد به خودم گفتم اینکه به هوای اونجا فکر کنی_آخه شنیدم روزا خیلی گرم و شبا خیلی سرده_ یا اینکه به فضای اونجا_مجموعه ی عظیمی از کچلا که هرکی از یه جایی اومده_ یا به شهرش_که 800 کیلومتر باشهرت فاصله داره با هزار جور آداب متفاوت از تو_ که نمیشه اسمشو گذاشت لقمه.
به خودم میگم جلدی میرم،تندی برمیگردم.
به خودم میگم کاش اونجا بستنی قیفی هم داشته باشه.
به خودم میگم توکل به خدا.
_____________
تمام.