خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

اگر قرار است بمیری،سالم و تمیز بمیر.
وگرنه برای شهادت
هر چه تکه تکه تر ،
بهتر...

اربعین ارباب تسلیت باد.

توی ماشین بودم
یهو اسمس اومد از یه شماره ی غریبه:

"سلام، این شماره ی جدید منه."

دیگه هیچی!
به لطف زیر نویس آقا یا خانم مترجم بود که آن انگلیسی روان را می فهمیدم وگرنه او خیلی سخت حرف میزد...
اینکه اهل کجا بود و در زندگی چه بر سرش آمده را خیلی کاری ندارم
خودش روایت میکرد و دوربین پشت سرش راه افتاده بود
گاه گاهی هم بقیه و حرفهایشان را در مورد او نشان می داد

این برداشت توی نمایشگاه کتاب بود
نیویورک
او داشت خاطراتش را ازین بیست سالی که در نمایشگاه غرفه داشته است میگفت.از خاطرات چاپ و نشر در ینگه دنیا.

در جایی از سخنانش زنی با تبسم گفت که این مرد نمازهایش را...
و روکرد به پیرمرد و با همان تبسم گفت : شما هنوز نمازهایتان را دوبرابر می خوانید؟
و چون سکوت پیرمرد را دید گفت این مرد نماز هایش را دو برابر می خواند دوتا صبح دوتا ظهر و...

ما نگاهی به هم کردیم و...
خب یارو مگه مریضه که نمازاشو دوبرابر میخونه؟

نوشته بود:
اگه مشکی رنگ عشقه؛
     پس کلاغ،مرغ عشقه!

یک مدتی که ننویسی دیگرخودکارت هم جوهر نمی دهد چه رسد به اینکه مغزت بخواهد تراوش کند.
خلاصه اینکه باید نوشت حتا اگر کسی نبیندش یا نخواندش و یا اگر چرت و چرند باشد.
«امروز در بانک چه گذشت؟» سرگذشت جوان 22 ساله ایست که در کشاکش نظام بروکراسی و کاغذ بازی جهت پرداخت 10,000 ریال (خواهش میکنم به مبلغ توجه کن!) راهی یک بانک در نزدیکی کتابخانه شد.
خودت اگر یک روز سرت را بلند کنی و ببینی به جبر زمانه و بخاطر اطرافیانت داری مسیری را میروی که مناسب تو نیست و در تعریف آن  نقشی نداشتی چه کار میکنی؟
خب بلند میشوی و گریبان دریده نعره بر می آوری که یافتم یافتم و می روی رد کارَت
حق هم همین است!
-
احتمالا اگر بجای فریبرز عرب نیا می آمدند و اکبر عبدی را می گذاشتند در نقش مختار،همینکه تیریپ غیظ و غضب بر می داشت ما کلی خرذوق می شدیم و از خنده اشک می ریختیم و البته دودمان بودجه ی میلیاردی این فیلم به باد هم فنا می رفت
و صد البته خدا بیامرزد پدر آن کسی را که به اکبر گفت استعدادت را دریاب.
قظعا اگر از همان اول جبرزمانه و جو اطرافیان دست به دست هم می دادند که اکبر را مختار کنند ، هیچوقت اکبر ، اکبر نمیشد.چه بسا اکبر، مختار هم نمی شد!
فریبرز هم همینطور؛ اورا هم اگر می گذاشتند بعنوان تلخک قصر معاویه ، قطعا تِر می زد توی فیلم و افتضاح به بار می آمد.
-
حالا اینهمه صغری کبری چیدم که چه بشود؟
آقا ، آدمی که خودش را گم کند، گم شده است! (داشتی گذاره منطقی را؟!)
یک مدتی ست که دور و برم زیادی جدی شده است. جلسات دانشجویی و طرح های مطالعاتی و تحقیق های میدانی و مسئولیت های سازمانی و پیگیری های مجموعه ای و ... چنان محاصره ام کردند در خودشان که حس مغلوب بودن، حس غالب من است!
اینکه یک مدتی چیزی اینجا پاکنویس نشد ریشه در همین دارد.
-
این مطلب جهت شفاف سازی ست!
اگر کسی پرسید که چرا فلانی مدتی چیزی ننوشته؟ بگو داشت میگشت ببیند  برای اکبر بودن بهتر است یا برای فریبرز بودن یا هردو به نسبت.
و بقیه ش به تو ربطی ندارد...

ان شاالله در ادامه بیشتر خواهد نوشت...
چرا مرد نباید گریه کنه
وقتی زیبایی کوه،
به آبشاره...
-
مگر که گاهی آهی کارگر شود، وگرنه این روزها همه ی اشک  ها طرح شبنم خورده اند و وارداتی اند.
حالا هرچه میخواهی داد بزن و فریاد که اگر افسارت را دادی و به داشته هایت نگاه نکردی؛ فردایی،پس فردایی میرسد که می بندندت به درخت خشکیده ای و فلنگ را می بندند.
آن وقت است که علی می ماند و حوضش...
-
من اگر
تو اگر
و هرکس دیگر اگر تمرین نکنیم و آماده نباشیم، اول مسیر، نفس کم می آوریم و می مانیم از راه.
می مانیم و می بینیم آنهایی را که می روند و می رسند و می برند.
آن وقت ماییم و حوضمان...
می مانیم و نمی رسیم و می بازیم.
باید برسیم به جام جهانی
و جام جهانی را به نتیجه برسانیم تا بیاییم توی چشم و دیده شویم
اصلا تمام آرزو و هدف ما همین دیده شدن است.
-
پارسال، جام جهانی را توی پاسگاه بودم.
زیر کلاه بافتنی خدمت
پشت نرده های بلند سبز.
این طرف پرچین دلتنگی
کنار ساعتی که خوابیده بود از بس که مرده بود.
یادت هست؟
قبلا گفته بودم:
               تا روزهایی که برایش عزا گرفته ام توی تقویم جیبی ام دو صفحه بیشتر نمانده واین یعنی امسال باید دستهایم را دور میله های قفس حلقه کنم و سرم را به آن تکیه دهم ،چشمانم را ببندم و واضح ترین تصاویر ذهنیم را مرور کنم...

توی قرآن خوانده ام...
       یعقوب یادم داده...
        [دلبرت که کنارت نباشد کوری بهتر است]
-
امسال، جام را توی زمینم، باید خودم را آماده کنم.
بروم و برسم و ببرم توی این جام تا دیده شوم.
-
بلندترین ارتفاعی که موجب مرگم میشود
                         افتادن از چشم شماست
                                                ارباب،دریاب...

یکی به میخ:

امشب دست برقضا همینکه وارد حسینیه شدم نیاز به قضای حاجت پیدا کردم
در انتهای ردیف درهای بسته ی توالت،یک در نیمه باز بود که رفتم سمتش.
خب تو هم مثل بقیه در رو ببند تا نخوای با هل دادن در با دست من هی بگی اهم،اهم!!
زشته بخدا.

یکی به نعل:

داشتم فکر میکردم که چه جالبه
دخترا آستینشونو میزنن بالا
پسرا ساق دست میپوشن!

تمام.

بین آینه ها که باشی
یادت میره کدومش خودتی!