خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۲۹ مطلب با موضوع «خ مثل خوابزدگی» ثبت شده است

میخواهم یک چیزی بنویسم اما نمیدانم باید دقیقا از کجا شروع کنم

امروز داشتم به این فکر میکردم که ما گاهی زیاداز حد قائلیم به نتیجه،وبرای رسیدن به نتیجه و طی مسیر اینقدر افکار "نکند" و "شاید" بدور خودمان میپیچیم که دیگر سرمایی را که اول کار قرار بود گرم کنیم از یاد میبریم

به هر حال ابوی گرامی بنده در راستای آموزش دوچرخه سواری،حقیر را تا مسافتی دنبال کردند و از آن به بعد ما را با یک یا علی بدرقه نمودند

پدر اگر بیش از حد قائل به نتیجه بود،هنوز هم باید دنبال من و دوچرخه ام میدوید،خب این که نشد کار!

تصدیق بفرما که در مثل مناقشه نیست تا بتوانم بگویم آدمی و زندگیش کلا همینطوریست

اولا قرار نیست چیزهایی که میگویم فی المجلس دغدغه ی حضرتت باشد،و به قول سعید هر حرفی یک جایی کار خودش را میکند

ثانیا قرار نیست تمام مکتوبات من همین الان اسم مفعول فهم ذهن مبارکت شود،که صدالبته من هم برای فهمانیدنش عجله ای ندارم.

فعلا.

نشستم به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم
--------------------
نوشته بود اوقاتمون و احوالمون ماشین هایی هستند که گاهی مسیر رو با سرعت زیادی طی میکنن،بعضی از این مسیر ها اشتباه هستن و به مقصد ختم نمیشن،بخاطر همینه که نیاز هست آدم گاهی مسیرشو عوض کنه.
اما این تغییر مسیر فقط از طریق دور برگردون قابل انجامه.
نوشته بود:اینجا همون دوربرگردون هست.
--------------------
علیرضا اون روز داشت درباره ی قوانین واترپلو صحبت میکرد،جالبش واسم اینجا بود که میگفت اگه بازیکن خطا کنه باید بره نزدیک دروازه خودشون،چند ثانیه ای رو اونجا بمونه تا دوباره اجازه ی بازی پیدا کنه.
--------------------
میگفتن یکی از فلسفه های حضورتون،اینجا، همینه که به نوعی تمرین کنید که از دنیا دل بکنید.
گفتم چشم و با تمام وجود از دنیای بیرون دل کندم.
نشستم به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم
داخل که بودیم دل از بیرون کندیم
حالا که اومدم بیرون،انگار دلم همون داخل جا مونده.
--------------------
نشستم به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم
اصلا نفهمیدم سه روز چه جوری گذشت.

پی نوشت:
اعتکاف را باید تجربه کرد.
بی ربط:
مهدی و هادی هم نیومدن واسه خداحافظی،تو دلم موند.

همین.
امیر و علی صدا میشوند
یکیشان که : مامان بیا لباستو عوض کن. و آن یکی که:امیر میای این کلید رو بدی به خاله؟
من هم که روی صندلی نشستم و منتظرم دارم به این ماجرا نگاه میکنم.
در پرده اول هرکدام مقداری شیطنت کرده اند و دیگر به این وضع تکراری راضی نیستند.
امیر سمت راست ماجراست و حالا دارد توی کیف خواهرش فضولی میکند و علی هم که سمت چپ ماجرا را پر کرده لباسش را با کمک مادر عوض کرده و فکر بازی جدید است.
-------
علی همینکه دست و سرش را توی آستین و یقه اش جاگیر میکند تا نگاهش به امیر میفتد با صدای جیغی اش فریاد می آورد که : آقا پسر،آقا پسر میای باهم بازی کنیم؟ امیر هم که سرش گرم کیف است او را تحویل نمیگیرد و چون پشتش به من است نمیدانم که اخم هم میکند یا نه؟.
علی بی هیچ صحبتی ماجرا را ترک میکند و پشت درخت های پارک محو میشود.
من جای علی ضد حال میخورم و دیگر دوست ندارم پیش امیر بیایم
-------
لحظاتی میگذرد،خواهر امیر از راه میرسد و با ناراحتی کیف را ازاو میگرد و با اخم میگوید: بچه برو دنبال بازیت،به کیف من دست نزن.تازگیا خیلی فضول شدی!
امیر سرش را پایین می اندازد و ماجرا را ترک میکند
من جای امیر ضدحال میخورم و دیگر حوصله ی هیچکاری را ندارم.
-------
آسمان ماجرا برای لحظاتی میزبان چند تا کبوتر سفید میشود و من هم با چشمانم تعقیبشان میکنم.
ناگهان متوجه شدم که در میانه ی ماجرا امیر ایستاده و همانطوری که توپ پلاستیکی اش جلوی پایش است دارد به آنسوی محو ماجرا نگاه میکند.
یکدفعه از پشت درخت ها علی را میبینم که خود را با سرعت به میانه ی ماجرا میرساند.
کمی مکث میکند و همانطوری که به چشمان امیر زل زده،گردن کج میکند و با لحن فاخری میگوید: نگاه کن،کفشای من قشنگتره!
امیر لحظه ای به کفشهای علی و سپس به کفشهای خودش نگاه میکند و با یک خم ابرو میگوید: نخیرم،کفش من قشنگتره
بی هیچ حرف دیگری امیر و علی هرکدام به گوشه ای از ماجرا میروند وساکت میشوند.
من به جای امیر و علی ضد حال میخورم و از علی و امیر متنفر میشوم.
-------
دوستم اسمس داده که: بیا جلوی پارک،من اونجا هستم.
من معمولا اسمس های محاوره ای را بخاطر کمبود فضای گوشی ام پاک میکنم.
این اسمس را که پاک کردم از روی نیمکت بلند شدم و همینکه خواستم حرکت کنم دیدم امیر و علی دارند مثل دو تا دوست قدیمی توپ بازی میکنند و همدیگر را صدا میزنند.
من آرام و بیصدا،سرم را پایین انداختم و ماجرا را ترک کرذم
-------
حالا تو جای من!
تمام.
همین که به خودت میگی تجربه ی جدید خودش یه نعمت بزرگه شاید کمی تصلی بخش این اوضاع باشه.
خود خوری میکردم.همه چیز خیلی عادی وانمود میکرد.بیمعرفت حتا رادیو رو هم روشن نمیکرد،صاف زل زده بود به جاده و انگار نه انگار.
دور از جونت انگار که داری با گاو طی طریق میکنی.
این یکی هم که نشسته بود کنار من هی وز وز بی ربط میکرد.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه و بیرون رو نگه میکردم:
داشتم به این فکر میکردم که خودمون هم هروقت مث این خطوط وسط جاده از هم جداییم،یه جوری مجوز سبقت گرفتن رو به بقیه میدیم.
------
بذار تا یادم نرفته ماجرای پریروز رو هم واست بگم.
ملت توی این روزا محیای تغییرات میشن ما باید آژیرکشون بریم پیش یه ماشین که به گفته اهالی مشکوکه.
دورش یه مقدار بااحتیاط بچرخیم،بعد درهاشو باز کنیم و آخرشم که در صندوق عقب رو باز میکنیم دو متر بپریم عقب از ترس.
جوون 32 ساله رو تیکه تیکه کردن ریختن توی صندوق عقب ماشینش.
خدایا بیخیال.
اینا دیگه چجور جونورایی هستن؟
-------
توی همین فکرا بودم که دیدم هنوز به وسط مسیر نرسیدیم.
یه نگاه به ساعتم انداختم.
یه نگاه به این یارو که نشسته کنارم.
یه نگاه هم به این دستبندی که من و اون رو به هم چسبونده.
08:45
تو دلم گفتم هی فلانی سال نو مبارک!
همین.

از دور صدایی میگفت:در میزنند.
ما خندیدیم
اما وقتی در را باز کردیم دیدیم نوشته بودی:
آمدم،نبودید ،رفتم...

مهتابی کنج اتاق چشمک میزند
آب،قطره قطره می چکد
دلم ذره ذره آب میشود
آه، چه خوب است اگر برگردی

باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی،باید دنبال بهترین دوستت بگردی اما تنهایی و نمی توانی.چندتا از دوستان را خبر میکنی و بعد از تقاضای کمک باهاشان قرار روز شنبه را ردیف میکنی.ظهر که میشود ناهار خورده و نخورده لباس میپوشی و میروی سرکوچه و چشم براه بچه ها میمانی.
بوقی و سلامی و حرکتی
توی این روز آفتابی بوی نم عجیبی فضا را گرفته که یاد روزهای بارانی بیفتی.
یاد آن روزی که کلاه ایمنی اش را درآورد وخواهش کرد که بر سرت بگذاری و وقتی دلیلش را پرسیدی گفت تو پیش من امانتی.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی و توی این همهمه و شلوغی به زمین خیره شوی و آرام قدم برداری
آسمان صاف است اما زمین بارانیست و بوی نرگس میدهد،بعضی ها را مسقف کرده اند که خدایی نکرده آفتاب و باران مزاحم اوقاتشان نشود.
بعضی جاها شلوغ است و بعضی جاها خلوت،بعضی ها هم شلوغ کرده اند و بعضی ها هم خلوت.
هنوز جستجو میکنی بین این ازدحام نامرتب.بعضی ها میخندند،بعضی ها هم همینطوری زل زده اند به بیرون،بعضی حتا وقت نداشتند دوربین را خبر کنند.
محاسبه هایت گاهی میشود هفت،اصلا جور در نمی آید،گاهی پانزده،گاهی سی،گاهی هم شصت.فکرت خیلی بهم ریخته،مضطربی امروز بعد از پنج سال که نبودی و برگشتی.
پیرزنی را میبینی که با بوسه اش کپی بلیت پسرش را برابر اصل میکند،داری فکر میکنی به بلیتی که باید بخری،بلیتی که صندلی ات را مشخص کرده و تورا به دیدن هنرپیشه های فیلم خودت میبرد،اینجا که میرسی عاشق سانسور میشوی و نگران از سکانس آخر.
یکی شیرینی تعارف میکند وآن یکی بعد از تشکر یکی برمیدارد و یک چیزی بایک صدای آرام میگوید وآن یکی میرود سراغ یکی دیگر،تا اینکه این یکی یکی ها میرسد به تو و هرچند برنداشتی،یک تشکری میکنی،یک چیزهایی هم میگویی.
به این نوبتی بودن هم فکر میکنی،واین که یک روز نوبت تو هم میشود.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی توی این فضای نمور آفتابی و صدایم کنی که بیا پیدا شد.
و آرام بنشینی روی صندلی...
همین.

قدر خیلی چیزها را نمیدانیم
گنجهایمان را جایی پنهان میکنیم که نشانش یک تکه ابر است

مرد شب خونه نمیاد.
زن:(صبح فردا) کجا بودی؟
مرد:پیش دوستم!
زن زنگ میزنه به 10 تا از دوستاش...
8 نفرشون میگن اینجا بوده؛
 2نفرشون میگن هنوز اینجاست!

سلامتی همه ی رفیقای با مرام.

پ ن:اصلش مهم نیست،اینو احسان یکشنبه فرستاد.

سلام
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز کم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.
با آن همه اگر عمری باقی بود،طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان...
تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خواب های ما سال پربارانی ست،بیخیال از نو برایت مینویسم:
سلام
حال همه ی ما خوب است
تو باور نکن.

در پی:
بیا با هوای دلم سر نکن
بهت راست میگم تو باور نکن