خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۲۹ مطلب با موضوع «خ مثل خوابزدگی» ثبت شده است

If you Can't ;
                  Who can?            
فکرکنم اگر بهشت هم مثل باباکوهی خودمان پله پله بود،همه ترجیح میدادند جهنمی شوند.
همین!
مسجد خوب و باصفاییست
حال و هوای خوبی دارد.جمعیت زیادی می آیند.صفوف نمازش شلوغ است و امام جماعت خوبی دارد.
گاهی هم پذیرایی های جالبی دارند.
دیوارهای بلندی دارد و سقفی که تکیه بر ستونهای گردش دارد.
توفیق اجباری بود که تصادفا نزدیک کتابخانه هم بود.
زمان زیادی برای کنکور،کتابخانه شده بود پاتوق و حسابی درس میخواندیم
معمولا بعد از کتابخانه با رضا و سعید برای نماز مغرب و عشا میرفتیم به مسجد.
از کوچه ای که همیشه صدای پچ پچ کردن ها و شوخی ها و خنده هایمان را میشنید و همیشه آرام بود.
آن موقع ها تقریبا هرشب کیک و شیرگرمشان ردیف بود و ما کلی حال میکردیم.
آقا هم قرائت جالبی داشتند و نمازش با صفا بود.
شب های خوب و خاطره سازی بودند
اصلا گاهی کتابخانه را تا آخر میماندیم که بعدش به آن مسجد برویم
وگاهی نماز را تا آخر میماندیم تا به شیر و کیکش برسیم-شیر و کیک را بعد از سخنرانی آقا میدادند-.
بین دو نماز که ملت سرگرم نافله و ذکر و تسبیحات میشدند رضا و سعید چشم میدوختند به قاب های کاشیکاری شده ی دیوار مسجد که طرحی متقارن داشتند و دنبال تفاوت ها میگشتند.
این گل با گل متقارنش فرق دارد.آن ساقه را نقاش رنگ نزده.آن گل سه تا گلبرگ دارید اینیکی چهارتا.
هر کس تفاوت بیشتری پیدا میکرد برنده میشد و جایزه اش پز باهوشتر و تیزبین تر بودن بود.
یادش بخیر.
مینویسم و سر تکان میدهم.
---
اما امروز من برنده شدم.
نشستم تمام تفاوت ها را پیدا کردم.
تفاوت ها را مرور که میکنم آه میکشم:
دیگر به آن کتابخانه نرفتم
دیگر با رضا و سعید به آن مسجد نرفتم
دیگر با کسی در آن کوچه ها نخندیدم.
دیگر طعم شیر و کیک را نچشیدم.
دیگر تمام دیوارهای داخلی مسجد را آجر نما کردند و تمام تفاوت هارا کندند.
--
من برنده شدم.
تمام ذهنم را باید آجرنما کنم.
- مقدمه اما بی ربط (ظاهرا):
از چی به کجا رسیدن و اصلا چی رو به چی ربط دادن و چه نتیجه ای گرفتن هم خودش مسئله ای هست که خیلی وقتا میشه یه دغدغه ی بزرگ
- اصل مطلب (ظاهرا):
مثلا بعضی وقتا اینقد درگیر هواخوری میشیم که یادمون میره باید هوا هم بخوریم
- پی نوشت (؟):
میگی چرت و پرت زیاد میگم و بی ربط زیاد مینویسم
نکنه میخوای همیشه بعد از دو بعلاوه دو،سریع بنویسم چهار؟
- جوک (ظاهرا):
به یارو میگن دو بعلاوه دو میشه چند؟
میگه پنج
میگن پنج رو از کجا آوردی؟ میشه چهار
میگه خب من از یه راه دیگه رفتم!
یه چیز دیگه (واقعا):
خیلی سخته بفهمی "میگه" درست تره یا "میگن"
هوا یادت نره!
 - مواخره اما بی ربط (بخدا):
ببخش اگه نبودم
قالب جدیدم قشنگه؟
کاور میراث فرهنگی تنش بود
میگفت:
صدوهشتاد سال طول کشیده تا بنای تخت جمشید ساخته شده
اونم توسط مصری ها
یک جورهایی میشود همه چیزرا به هم ربطاند و نتیجه ای گرفت و افاده ای واشاره ای که ما قوم روشن روزگاریم و هر که با ماست عاقل است و کاردرست وهرکه مقابل ماست اولئک اصحاب النار و در آن جاودانند.
+ در حکایات آمده بود که ارسطو (شاید هم سقراط یا افلاطون) امتش را نهیب میزد و مسخره می نمود که چرا از مرگ میترسید؟آیا آدم عاقل از نیامده و ندیده ها باید بترسد[جوری که دست و پایش شل شود و تسلط اعصابش را از دست بدهد؟] آخر مگر کسی از آنطرف آمده و حرف خوفناکی زده که اینگونه موهومید و دهشتزده؟[کثافت ها بگویید ماهم بترسیم!]
+ از طرفی پاسگاه قبلی ما یک پاسگاه عریض وطویل و دراندشتی بود که سر وته نداشت[چیزی حدود یک و نیم-دوهکتار] محاط بود به دیواری یک متری و مجهز بود به نرده های نوک تیز یک و نیم متری که سوار بر دیوار،نقش محافظت کننده ی کذا را برعهده داشت.یک روز هنوز سرد نشده ی زمستانی حضرت فرمانده مرا با یک پیشنهاد تطمیع چرب و چیلی وادار کرد که دست به کار رنگ آمیزی نرده های مذکور شوم! بماند که عمرا و ابدا بنده نیازی به این پاداشها و مسائل نداشتم و صرف رضای حضرت باریتعالی و کسب تجربه و نقد مردینگی عهده دار چنین مسئولیت خفنی شدم.اوایل کار شور وحرارت حرارت خوبی نسبت به فعالیت داشتم اما کمی که پیشرفتم و خستگی بر من مستولی شد با هرباری که سرم را بالا می آوردم و باقی مسیر را میدیدم آهی میکشیدم به نشانه ی اینکه " اوه خدای من،کی میتونه تمومش کنه". آخر هم ارتفاع نرده ها زیاد بود و هم تعدادشان.
حسین که از دور شاهد این وضعیت بود و حالتم را میدید یک بار گفت نیازی نیست که خیلی خودت را از ادامه و تطول کار بترسانی، تو هیچوقت مجبور نیستی تمام نرده ها را رنگ کنی، تا آنجا که توان داری تلاش کن و تا همانجا مزدت را بگیر.
+ در مثل مناقشه نیست/نباشد لطفا.
+ یکشنبه صبح مهدی مارا به یک زوری بیدار کردو با فریاد میگفت که سرباز نباید تنبل باشد و سریع آماده شوید تا برویم ورزش و یک روز بانشاط را آغاز کنیم،خورشید هنوز دست و بالش را جمع نکرده که سربازها همگی اول جاده ی منتهی تخت جمشید ردیف شده بودند(جاده ی معرفه جاده ایست که تا دامن حضرت کورش تن بر زمین ساییده)
از میانه ی جاده به بعد گم شده بود در مه غلیظ صبحگاهی و چیزی معلوم نبود.سعید پرسید قراراست تا کجا برویم ومهرزاد در جواب گفت: تاآنجا که معلوم نیست! (میفهمی؟)
ساعتی گذشت و ما هنگامی به خویشتن آمدیم که حدود هفت کیلومتر دویده بودیم،نه ازکسی ناله ای برخاسته بود و نه ناله ای از جانب کسی به گوش میرسید،هر چند برای اولین بار بود که مسیر اینچنین طولانی یی را دویده بودیم اما هیچکس ناراحت نبود که تا آنسوی جاده های مه آلود را رفته و برگشته بود.اوضاع خوب بود.
+الان جایی ایستاده ام و دارم به پشت سرم نگاه میکنم،نگاهی می اندازم به تمام پستی ها و بلندی ها، به تمام خستگی ها و خمودگی ها.نخوابیدن ها و زجرها.دویدن ها و نفس نفس زدن ها.
تمام حرف های زوری که شنیدم و نتوانستم حرفی به زنم(به همین حرف های نزده)و چه وچه وچه.
+ وکلی از این علامت های مثبت...
-----
دارم به این فکرمیکنم که اگر ازهمان روز اول به نیامده ها فکر میکردم و میترسیدم؛
اگر به آخر نرده ها نگاه میکردم و سرد میشدم؛
اگر هریکشنبه از آخر جاده های مه آلود میترسیدم و نمی دویدم؛
شاید هیچوقت به اینجا نمی رسیدم و نمی توانستم به پشت سرم نگاه کنم.

تمام.
دلخوشی هایم را دادم به دست باد تا باد آورده را باد ببرد...
من و تو همینکه غمخوار کسی نیستیم خودش کلی ضرره
دیگه اقلا "غمساز" کسی نباشیم...
دیگه از مادر عزیزتر هم مگه هست؟مگه کسی هست که بتونه توی زندگی واسه آدم جای مادر رو پر کنه؟
مهربونتر و دلسوزتر از مادر سراغ داری؟ کی میتونه یه نفر رو بهتر از مادر پیدا کنه؟ عمرا.
-----
جمعش کنی بذاریش اونطرف دیوار که نشد کار
از اینطرف شیشه ی ماشین بذاریش اونور که نشد منطق!
از داخل پرتش کنی بیرون که نشد حساب و کتاب!
-----
میدونستی هر جای دنیا هم که باشی قلب مادرت واسه ت می تپه؟
هر جا باشی و آسیب ببینی مادرت متوجه میشه؟وقتی اشک مادر بریزه عرش خدا میلرزه.
بهتر از این فرشته ی آسمونی مگه خدا خلق کرده؟
-----
دیوار که اینطرف و اونطرف نداره، پنجره و شیشه ی ماشین هم همینطور.
اینا همه شون یکی هستن.
خدا خیرت بده،تو که خودت قراره آخر یه روز اینطرف یا اونطرف همین سرت رو بذاری روی زمین،برو بالا.
از بالا که نگاه کنی که دیگه دیوار و مرز و شیشه و پنجره و کوفت و زهرمار و ... نداره،همه ش یه خط بی معنیه
یه قرارداد که فقط واسه ی آدما معنی داره نه واسه ی زمین و آب و طبیعت.
-----
مادر عزیزترین موجود خداست، شیرین ترین عصاره زندگی.
تو رو به جون مادرت قسم میدم اینقدر "آشغال نریز"!

قضیه ی لولا،حمار، قضیه ی فشردگی، محیط دایره ،اصل لانه کبوتری،قضیه ی وجود مثلث،قضیه رول،اصل نسبیت انیشتین...
بین اینهمه قضایا و اصولی که صب تا شب،دیده یا ندیده باهاشون درگیریم ازت یه التماس دعای اساسی دارم.
هرچندسعی میکنم با طراوت بنویسم اما در پس این چهره سرخاب سفیداب کرده اصلا حال خوبی ندارم،البته چون میگذرد غمی نیست،ولی خب این گذشتنه اینروزا فقط شده یه اسم
حتی از دقیقه و ساعت و روز و ماه هم فقط یه اسم می مونه وقتی به قضیه ی من مومن بشی.اسم قضیه ی من قضیه ی خط کشه
میتونیم ازش به قضیه ی "اسم زمان" هم یاد کنیم و سرقبرش گل بپاشیم،البته از اونجایی که گاهی ذهن مثل یه ذره بین عمل میکنه میتونیم اسمشو قضیه ی "ذره بین" هم بذاریم
-------------
بهم گفت چقدر از خدمتت مونده،منم گفتم مثلا 60 روز
گفت چشم روی هم بذاری تموم میشه،غمت نباشه
قضیه ازاونجایی شکل میگیره که واسه ی اون بنده خدا 60 روز فقط یه اسمه که اونم با یه سری اسامی و قرارداد تعریف میشه،تعریفی که از یکسانی فاصله ی تیک تاک ساعت مچی پدربزرگ نشات میگیره
--------------
یه خط کش رو فرض کن که فواصلی که روش نوشته شده از صفر تا یک به 10 قسمت مساوی تقسیم شده و در نهایت تا آخر خط کش همیجوری پیش میره
حالا اگه این خط کش رو بگیریم زیر نور افکار مضر و با ذره بین بهش حرارت بدیم،قطعا متوجه خواهی شد که که از میلیمتر و سانتی متر فقط یه اسم مونده
---------------
طبق قراردادهای تقویم پنجاه روز دیگه خدمتم تمومه
دعاکن برام،حرف من همین و بس.