خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پادگان شهید باهنر کرمان - دوره آموزشی نیروی انتظامی - باهنر ناجا» ثبت شده است

آقا تا این جو ما ازدوره ی پشت سرگذاشته ی آموزشی نخوابیده رسالت خودم میدونم برادرانه و خواهشمندانه یه نکته ی مهم رو که البت تجربه ی بسیار ملموس شخصی خودم هست رو گوشزد کنم.لعلکم تعقلون.
قابل توجه تمامی دوستان و همکاران گرامی اعم از سرباز آموزشی،وظیفه، نیروهای کادر ،دبستانی ها ،بعدی ها،دبرستانی ها الخ و تمامی خوانندگان و مدعوین گرامی که "بسیاری از دعواهای بزرگ مقدمه دوستی های بزرگتر هستند.اما باتوجه به اینکه خیلی هاشون هم نیستند خواهش میکنم حتی المقدور برای انجام امورات زندگیتون از مقدمه چینی پرهیز کنید."
ومن الله توفیق.
العبدالاحقر-امروز-تمام.

نوار کوتاهی که این یک ونیم ساعت بایک آهنگ وکلام هی تکرار شد بچه های خسته ی این روزهارا خوب خواباند.
من درهمین جا و بدینوسیله از حضرت "جناب" تشکرمیکنم و از فرماندهین و برنامه ریزان محترم مرکز آموزش تقاضا دارم در صورت امکان روزی یک ساعت و نیم از کلاسهایمان را باهمین استاد بگذارند تا سرانه ی خواب بچه به شش ساعت در روز برسد.

قدیمی ها،این روزهای من رو مثل دوتا دم وبازدم میدونن.
که البته دمشون گرم و طولانی شد.
الان در جریان اولین بازدمشون هستم که با کلی کربن دی اکسید به فضا منتقل شدم.
بصورت کاملا انتحاری بیست تا نارنجک به خودم بستم و پریدم وسط اتوبان.
حین انفجار نارنجک هفدهم با یکی تصادف کردم،بیهوش شدم،چشممو توی بیمارستان باز کردم،بخاطر اینکه بازدمم کوتاه بود زود مرخص شدم،اما توی همون مدت کم به این فکرکردم که حتما یه تذکر بدم.
بنام خدا.
خواننده ی محترم لطفا این چرندیاتی را که بعنوان درد دل نوشتم،اصلا پای ناشکری یا شکایت از کسی نگذارید.
آدمیست و هزار فکر و ذکر و درد دل که اگر بازگو نکند میپوسد.
یک ماهی را که من گذراندم نه جنگ جهانی بوده و جنگ جهانی (اول و دوم)
با تمام ناراحتی ها و دلتنگی ها وبغض ها سعی کردم متزلزل و مشوش نشم.
درویشی دیشب بیت شعری را خواند که به نظرم برای پایان بازدم اولم مناسب باشد:

گرنگهبان من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.

بدرود تا یک ماه دیگه...
تمام.

سرگرمی این روزهای من بغض است.
راه میروم،مینشینم،می خوابم،میگویم،بغض میکنم ،بغض میکنم ،بغض میکنم ، بغض...
از لبه ی جدول که بیفتی بازی تمام است...
هنوز گریه نکرده ام.

عدسی اش خراب شده،
تمرکزش نابود شده و فکرش بهم ریخته.
 بخدا من هم عدسی هایی خوردم که دانه های عدسش سبز شده بود،
عدسی که خراب باشد،با هم هذیون میگوییم.

بگذار از دلم نگویم.
از چشمانم هم نگویم.
از جورابم که وقت شستنش را ندارم.
از گترهایم که همیشه به پایم چسبیده اند و تسبیح فیروزه ای توی جیبم.
تسبیحی که قم خریدمش.
پاکت ساندیسم راهم که گم کرده ام و عملا لیوان ندارم.
اینها گفتن ندارد،نمیگویم.
خدایا چند روزی این گوش پاک کنت را بده قرض ما.
گیر من این روزها گوشم هست.
گوشم این روزها پرشده از کثافت.

این روزها خیلی به جمله ی علی فکرمیکنم: تمام سختی های آموزشی یک طرف،سختی همنشینی با مشتی خنگ و کودن یک طرف.
اینجا بحث درجات و لیاقت درجه بحث خیلی داغی ست.
امروز برای اکثر بچه های پادگان جشن سردوشی گرفتم و دردلم آنها را به درجه ی گوسفندی مفتخر کردم.
امید است همگی آنها به درک واصل شوند.
ان شا الله
از تمام این روز ها که مانند هم میگذرند متنفرم،از این ردیف سفید و آبی جدول کنار خیابان،از تیرهای ممتد و مرتب برق،از نوک پوتین ها که باید از راست نظام داشته باشند،از از نظم الکی تخت های آسایشگاه، از خطوط موازی میدان صبحگاه،از ترتیب مزخرف شیرهای آب جلوی دستشویی،از یگان های منظم رژه، حتی از فاصله ی یکسان بین اعداد روی صفحه ی ساعتم.

اما امروز روز دیگری بود،آدمی که دلش برای همه چیز تنگ شده باشد چه لذتی میبرد وقتی امروز از بلندگوها صدای ندبه میشنود.
جمعه صبح بخیر.

خواهش میکنم جناب رئیسی.این حرف ها چیست.
به هرحال تو باید کارت را انجام بدهی،من می دانم وظیفه ی تو همین است.
پاچه ی بچه ها را بگیر.