خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۳۰ مطلب با موضوع «خ مثل هیچی!» ثبت شده است

یک مدتی که ننویسی دیگرخودکارت هم جوهر نمی دهد چه رسد به اینکه مغزت بخواهد تراوش کند.
خلاصه اینکه باید نوشت حتا اگر کسی نبیندش یا نخواندش و یا اگر چرت و چرند باشد.
«امروز در بانک چه گذشت؟» سرگذشت جوان 22 ساله ایست که در کشاکش نظام بروکراسی و کاغذ بازی جهت پرداخت 10,000 ریال (خواهش میکنم به مبلغ توجه کن!) راهی یک بانک در نزدیکی کتابخانه شد.
یکی به میخ:

امشب دست برقضا همینکه وارد حسینیه شدم نیاز به قضای حاجت پیدا کردم
در انتهای ردیف درهای بسته ی توالت،یک در نیمه باز بود که رفتم سمتش.
خب تو هم مثل بقیه در رو ببند تا نخوای با هل دادن در با دست من هی بگی اهم،اهم!!
زشته بخدا.

یکی به نعل:

داشتم فکر میکردم که چه جالبه
دخترا آستینشونو میزنن بالا
پسرا ساق دست میپوشن!

تمام.

فکرکنم اگر بهشت هم مثل باباکوهی خودمان پله پله بود،همه ترجیح میدادند جهنمی شوند.
همین!
رسالتی که روی دوشمه ایجاب میکنه اینارو بنویسم.بنویسم و پنجاه سال دیگه دست پسرمو که حالا دیگه یه مرد شده بگیرم و بشونمش پای ریکاوری هایی که از ویلاگم گرفتم و روشنش کنم.
فیس و افاده بیام و براش بگم که اون زمانی که هیچکس نمیدونست وبلاگ چیه بابات کلی برو بیا داشت تو بلاگفا،کلی مخاطب پروپا قرص داشت که هرهفته کلی کامنت میذاشتن و ازینکه پست جدیدم تاخیر داشته ابراز نگرانی میکردن و جویای احوال میشدن.شاید براش بگم توی اوج قدرت دیال آپ،بابات وبلاگشو با ای دی اس ال خونگی به روز میکرد.
احتمالا ماجرای هفته ی پیش رو واسش بگم: ببین پسرم،پنجاه سال و یک هفته ی پیش گوشی فوق العاده باکلاس و نایاب بابات که شماره ی خیلی رندی هم داشت زنگ خورد و یاروی اونطرف خطی خودشو یکی از طرفداراش معرفی کرد و گفت شماره رو باکلی مشقت پیدا کرده و تمام عمر آرزوش این بوده که با نویسنده ی محبوبش حرف بزنه واونقد جوگیر شده بود که میخواست از پشت تلفن امضا بگیره!
باید به پسرم یاد بدم که چه طوری مثل پدرش درحالیکه در اوج قله وبلاگ نویسهای جهان بوده،غرورش رو حفظ کنه،باید بدونه که مدیریت گوگل و خروج اضطراری در یک زمان چقدر سخته.
سعی میکنم واقعیات رو تحریف نکنم،اما امیدوارم پسرم شوکه نشه وقتی بفهمه چندین بار توسط معاندین علم و پیشرفت مورد سوءقصد قرار گرفتم،یا وقتی میفهمه که این سوراخی که روی صورتمه جای ترکشه.یا اگه بفهمه مجبور بودم فقط شبا واونم بصورت ناشناس از خونه بیام بیرون!
ازش خواهش میکنم ماجرای تعقیب و گریزهامو با سازمان جاسوسی آمریکا برای دوستاش تعریف نکنه،یا ماجرای پستی رو که از زندان گوانتانامو نوشته بودم.
از فیلتر شدن های هرروزه وبلاگم براش نمیگم،ماجرای عکسم رو که ماه ها توی سایت ها بعنوان "تحت تعقیب" بود رو هم همینطور.
فقط خداکنه پنجاه سال دیگه که اینارو واسه پسرم تعریف میکنم از جاش بلند شه و روبروم بایسته،یه نگاه توی چشمام کنه و بعد از چند لحظه چنان سیلی محکمی بهم بزنه که مطمئن شم پسرم اونقدر احمق نیست که این چرندیات رو باور کنه.

داداشم داره یه مطلب رو روی صفحه مانیتور مطالعه میکنه.
من شروع کردم باهاش حرف زدن
گفت میشه چن دقیه دیگه حرف بزنی که من اینو بخونم؟
سینه صاف کردم گفتم ما اصلا حرفی باهم نداریم.
گفت پس کلا خفه شو بذار من اینو بخونم!

دور سفره نشسته بودیم
ظرف چلو کبابشو باز کرد و بااخم گفت: اه من باقالی پلو دوست ندارم فقط برنج سفیدشو میخورم.
گفتم این که باقاله پلو نیست،سبزی پلوهه.
سرشو بالا نیاورد و گفت:خاک بر سرشون توی باقالی پلوهاشون هم فقط سبزی میریزن!

زندگی خیلی هم ارزش سختگیری های اینطوری را ندارد
اما خب میخواستم بگویم هیچوقت دوست نداشتم مایه حیات کسی باشم
چون من خودم در بهترین حالت ودر نهایت انصاف،مایه حیات را میخورم.

پ ن: منظور بیخودی برداشت نکن.

کبوتر سفیدم را خیلی دوست داشتم.سرم را گرم میکرد ،مهربان بود و هوایم را داشت،صبحها با نوازش بال او از خواب بیدار میشدم،بهانه ارزن خریدن برای او بود که باعث میشد گاهی تا سرکوچه بروم و مغزم را هوا دهم.
نمیدانی وقتی میتوانستم از چشمانش حرفش را بفهمم چه حال خوشی داشتم.
دلم برایش تنگ شده.
ناراحتم از اینکه از پیشم رفته.
غمبار تر آنکه من هیچوقت چنین کبوتری نداشتم...

پیرو زخم عمیق 5 سانتی روی کمرم که خنده زشتی بر لب دارد...
چوبی دارم که دستم را بلندتر میکند،از تختم به کیبرد.
وقتی خواب بودم چوبم افتاده بود پایین.
دستم به B نمیرسید.

امروز پنجاه تا ازآهنگهایی راکه متنفرم از تمامشان شنیدم.

پ ن: من با winamp موسیقی گوش میدهم.

جزتو کی میتونه عزیز من باشه،کی میتونه تو قلب من جاشه،مگه میشه مثل تو پیدا شه،همه چیــــ
-سلام ببخشید چن لحظه
-سلام باشه
     شررررررر
     هعمــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
     [سکوت]
-میگما شرمنده میتونی چن دیقه دیگه زنگ بزنی؟
-باشه خدافظ
-دمت گرم

call ended:
00:00:12