خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۳۵ مطلب با موضوع «خ مثل خدمت» ثبت شده است

پسر هرچه تلاش میکند که داد بزند مثل اینکه نفسش در گلو گیر کرده باشد،نمی تواند.
مینشیند روی زمین و به انتها نگاه میکند.
دوباره تلاش میکند،تمام تنش مرتعش میشود هنگام این تکرار،اما خبری از صدا نیست.
چهره ی جا افتاده ای ندارد،سنی از او نگذشته،احساس میکند مرد شده و باید صفات مردانه اش را به رخ بکشد،پشت گردنش را میخواراند و ادامه میدهد.
مادرش جثه ی بزرگ و خوش هیبتی دارد،با چشمانی مشکی و قامتی بلند.
همینطور که نشسته پسرش را صدا میزند.
پسر که درگیر تلاش بود ناگهان با سرعت به سمت مادر میدود،زمان زیادی میگذرد و آنها همچنان سرگرم بازی هستند.
در این میان دختری تنها دارد به ماجرا نگاه میکند،با چشمان آبی و شفاف،با موهای طلایی و مرتب.
صورت زیبایی دارد که به دل مینشیند توی این هوای سرد.
گوشه ای نشسته و چنان که از چهره اش پیداست حسابی و غمگین و دلتنگ است.
دلتنگ مادرش که هفته گذشته در صانحه تصادف جان باخته.باقی خواهر هایش پیش از این هرکدام به جایی رفته اند و زندگی میکنند.
حالا واقعا این دختر تنهاست و بی هم بازی.
پسر،شاداب است و بازی میکند،هرچیزی توجهش را چلب میکند،هرچیزی را به دست میگیرد،توی دهانش میکند و امتحان میکند... اما دختر؛نه!
گوشه گیر است وآرام،با اینکه خوشصدا تر از پسر است باز خیلی کم صدایش شنیده میشود،گاهی که لازم باشد صدایش را نشان میدهد:نازک و دخترانه.
گاهی پسر،اورا اذیت میکند.سر به سرش میگذارد و عصبانی اش میکند اما دختر تابحال شکایت نکرده،حتا وقتی غذایی نیست برای خوردن.
مادر برای پسرش غذا می آورد اما دختر را به این ضیافت راه نمیدهد.گاهی هم با بد اخلاقی اورا طرد میکند.
دختر،آرام و بی صدا جثه ی کوچک و ظریفش را درگوشه ای جمع میکند و آرام به خواب میرود.
_________________
ساعت حدود 10 شب شده و هوا خیلی سرد است،روی پتویی نشستم و دارم به آنها نگاه میکنم.
چند دقیقه ای که میگذرد پسر،آرام، به بالای بالین دختر میرود وموهای دختر را نوازش میکند.
ده دقیقه بعد،هردو آرام در گوشه ای از حیاط به خواب فرو رفته اند.
_________________
زندگی سگ ها گاهی ارزش بازگو کردن را دارد.

اصولا افکار عادی و عاقلانه مال جاهای عادیه.
من که تبعید شدم جایی آخر دنیا دیگه نیازی نمیبینم که بخوام عادی ببینم و عادی فکر کنم.
اینجا اگه صرفا کسی دور وبرت نباشه تنها نیستی چون تنهایی اینجا چیزی بس عمیق تر از این حرفاست
بعضی موقع ها میشینم روی سکوی جلوی پاسگاه و تکیه میدم به میله پرچم و زل میزنم به آخر دنیا،جایی که خورشید داره میره پشت کوه ها،تصویر نارنجی رنگ غروب.
اونروز دیگه از این تصویر خسته شده بودم،اینطرفی نشستم.
داشتم به اول دنیا نگاه میکردم،جایی که خورشید از پشت کوه ها بالا میومد،تصویر کبود طلوع
بعد از اولین مرخصی که رفتم خونه،حوصله ام رو گذاشتم روی میز کامپیوترم،جلوی اسپیکر،بخاطر همین اینجا دیگه مشکل حوصله ندارم.
میخوام توی مرخصی بعدی دلم رو بیارم،اینجا جای زیادی داریم که بتونم دلمو پهن کنم تا حسابی آفتاب بخوره.
از توی جیبم عکس دسته جمعی رو که پارسال از آدما گرفتم در میارم و نگاه میکنم،همه دارن برام دست تکون میدن،حالتی شبیه خداحافظی،کسی اینور خط نیست.

تمام ذوقم درآن روزهای بارانی این بود که چترهای نویی را که پدرم از بندر خریده باز کنم و بروم زیر باران.
سرم را که از زیر پتو بیرون میکشیدم میدیدم هوا آنطور که ساعت میگوید روشن نیست،واین یعنی امروز هوا خیلی ابریست وکافی بود ببینم کوچه مان خیس است تا صبحانه خورده و نخورده خودم برسانم به کوچه کلی حال کنم که دارم زیر باران راه میروم و خیس نمیشوم.
حس خوبیست وقتی میتوانی چکمه های سفید باغبانی را که 10 شماره از پایت بزرگتر است را بپوشی وتا قسمت های عمیق آب جمع شده ی کوچه بروی.
دلم برای دستکش های بافتنی آن روزهایم تنگ شده که رد سوختگی بخاری برقی توی هال رویش را زرد کرده بود.
عاشق این بودم که از توی لباس های گرم توی هوای سرد بایستم و ها کنم و خوشحال باشم که دارم به آسمان،ابر قرض میدهم.
____
الان یک ساعت و نیم است که اینجا بی حرکت ایستاده ام.
باد سرد،دانه های باران را مثل شلاق روی صورتم میزند:مبادا سر پست بخوابی.

نوشتم دوستی باید درعین محبت آمیز بودن عاقلانه هم باشه.
نوشت عاقلانه یعنی چی؟
نوشتم:
غذایی که باید با حرارت پخته شه اگر با گرمای بیش از حد مواجه بشه میسوزه.
عقل مانع از زیاد شدن گرمایی هست که به رفاقت میرسه تا نسوزه.
_
امروزکه توی پاسگاه زیر قابلمه غذامون ناغاقل خاموش شده بود پلویی خوردیم به غایت شفته و نخوردنی.
_
باید براش بنویسم:
عقل باید مراقب این هم باشه که گرمای محبت کم نشه،
تا رفاقت رو شفته نکنه.

شدم مثل کوه...
طنین صدای دلم در ذهنم می پیچد.
____

پ ن:زمستان نزدیک است.
                نگران بارش برف هستم.
  زود است برای پیر شدن.

گاهی معیار انسان برای گذشت زمان متفاوت میشود از آنچه که تا بحال در ذهنش تعریف شده بوده.
خیلی موقع ها دقیقه و ساعت و روز و هفته ای که روی زمین میگذرد اصلا ربطی ندارد به آنچه که بر تو گذشته.
مثلا همین 10 روزی که روی زمین گذشت طبق محاسبات من 25 روز بر من گذشت.
___
پ ن:زندگی ست دیگر،میگذرد.

هرچند شنگول و منگول و حبه انگور میدانستند نباید بی احتیاطی کنند اما باز هم گول دستان رنگ شده ی گرگ طماع دندانگرد را خوردند.
من و توهم میدانیم که نه پشت ساعت جایی ست که بشود پنهان شد نه شکم گرگ جایی ست که بتوان هنگام خواب آن را درید و جای طعمه ها سنگ گذاشت!
___
پ ن :هرچند باتاخیر اما آفتاب به قرار خود پایبند است،طلوع میکند.
___
بعد از پ ن:هرچند دیر به دیر،اما به حضور خواهم رسید.


گاهی قبل از رفتن میروی،از این فاصله که من نگاه میکردم اینطور بنظر میرسید،
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و ...

بعضی وقتها نمیدانی باید از دیدن یک منظره چه حسی داشته باشی،از این حالتی که نمیدانم چیست اینطور بنظر میرسید
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و ...

گاهی نمیدانی بین پولی که دادی و آشی که خوردی تناسب وجود دارد یانه.از این مبلغ و آشی که من دیدم اینطور بنظر میرسید.
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و ...

مواقعی هست که تصاویر کند و گاهی سریع از پرده ذهنت عبور میکند،ازاین جایی که من دارم مینویسم اینطور بنظر میرسد.
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و یک طناب و یک آدم که آن بالا آویزان بود
________________
قدیمی تر: بعضی وقت ها باخودم میگویم کاش میشد ساعت مچی شنی داشت.

من و تو کاری به آدمهای بی تربیت نداریم
اما آن مردی که از روی ادب آب دهنش را به کناره استخر انداخت متوجه نشد که موج شیرجه اش آن را به داخل کشید.
_____
رفیق:
لکنت زبان دارم،مثل آدمی که نمیتواند حرف بزند!

این شبها راحت میخوابم
یادش بخیر شبهایی که برای این شب ها دلم تنگ میشد...