خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۹۳ مطلب توسط «...reza» ثبت شده است

چرا مرد نباید گریه کنه
وقتی زیبایی کوه،
به آبشاره...
-
مگر که گاهی آهی کارگر شود، وگرنه این روزها همه ی اشک  ها طرح شبنم خورده اند و وارداتی اند.
حالا هرچه میخواهی داد بزن و فریاد که اگر افسارت را دادی و به داشته هایت نگاه نکردی؛ فردایی،پس فردایی میرسد که می بندندت به درخت خشکیده ای و فلنگ را می بندند.
آن وقت است که علی می ماند و حوضش...
-
من اگر
تو اگر
و هرکس دیگر اگر تمرین نکنیم و آماده نباشیم، اول مسیر، نفس کم می آوریم و می مانیم از راه.
می مانیم و می بینیم آنهایی را که می روند و می رسند و می برند.
آن وقت ماییم و حوضمان...
می مانیم و نمی رسیم و می بازیم.
باید برسیم به جام جهانی
و جام جهانی را به نتیجه برسانیم تا بیاییم توی چشم و دیده شویم
اصلا تمام آرزو و هدف ما همین دیده شدن است.
-
پارسال، جام جهانی را توی پاسگاه بودم.
زیر کلاه بافتنی خدمت
پشت نرده های بلند سبز.
این طرف پرچین دلتنگی
کنار ساعتی که خوابیده بود از بس که مرده بود.
یادت هست؟
قبلا گفته بودم:
               تا روزهایی که برایش عزا گرفته ام توی تقویم جیبی ام دو صفحه بیشتر نمانده واین یعنی امسال باید دستهایم را دور میله های قفس حلقه کنم و سرم را به آن تکیه دهم ،چشمانم را ببندم و واضح ترین تصاویر ذهنیم را مرور کنم...

توی قرآن خوانده ام...
       یعقوب یادم داده...
        [دلبرت که کنارت نباشد کوری بهتر است]
-
امسال، جام را توی زمینم، باید خودم را آماده کنم.
بروم و برسم و ببرم توی این جام تا دیده شوم.
-
بلندترین ارتفاعی که موجب مرگم میشود
                         افتادن از چشم شماست
                                                ارباب،دریاب...

یکی به میخ:

امشب دست برقضا همینکه وارد حسینیه شدم نیاز به قضای حاجت پیدا کردم
در انتهای ردیف درهای بسته ی توالت،یک در نیمه باز بود که رفتم سمتش.
خب تو هم مثل بقیه در رو ببند تا نخوای با هل دادن در با دست من هی بگی اهم،اهم!!
زشته بخدا.

یکی به نعل:

داشتم فکر میکردم که چه جالبه
دخترا آستینشونو میزنن بالا
پسرا ساق دست میپوشن!

تمام.

بین آینه ها که باشی
یادت میره کدومش خودتی!

چه با من چه بی من
تو محکم و استواری
چون پشتت گرم است به بالا

من بی غیرت حتی آهی نکشیدم
عصبی نشدم
چیزی نگفتم
بغض و گریه و فریاد که جای خود

تو ببخش مرا که اینقدر بی تفاوت گذشتم از کنار ماجرا

چه باشم چه نباشم
تو محمدی

چه کسی میتواند ساحتت را خدشه دار کند؟

رقص پرچم در باد اگر به چشم تو زیباست
شاید بخاطر اینست که خودش را محکم به میله اش چسبانده است.
اینروزها زیاد باد می آید
میله ات را محکم بچسب رفیق
تمام.

کلاس اول را تمام کرده
به خواهرم گفت چند تا کاغذ سفید میخواهم،داری؟
-
بیست دقیقه بعد آرام رفت کنار مادرم و گفت:عمه یه نامه برات نوشتم
نامه ای که توی یکی از همان کاغذها که حالا با چند خط ِ تا پاکت شده بود و ممهور بود به چند خط آبی نا منظم که زیرش نوشه بود :نامه از ترف مهسا.
-
کلاس اول:
مَن در کلاس اول چیزهای خیلی خوبی یاد گفتم.
معلم مَن مهربان بود و چیزهای خوبی یاد میداد.اسم مدرسه مَن بهاری خوب بود
.
کلاس سوم:
کلاس سوم بهترین کلاس هاس مَن آرزو دارم که به کلاس سوم برون دَر کلاس سوم نماز را به مَن یاد میدهند و مَن یاد میگیرم که با هجاب باشم و آنقه (؟) باید به بُزرگ ترها اِهترام بگزارم
If you Can't ;
                  Who can?            
فکرکنم اگر بهشت هم مثل باباکوهی خودمان پله پله بود،همه ترجیح میدادند جهنمی شوند.
همین!
مسجد خوب و باصفاییست
حال و هوای خوبی دارد.جمعیت زیادی می آیند.صفوف نمازش شلوغ است و امام جماعت خوبی دارد.
گاهی هم پذیرایی های جالبی دارند.
دیوارهای بلندی دارد و سقفی که تکیه بر ستونهای گردش دارد.
توفیق اجباری بود که تصادفا نزدیک کتابخانه هم بود.
زمان زیادی برای کنکور،کتابخانه شده بود پاتوق و حسابی درس میخواندیم
معمولا بعد از کتابخانه با رضا و سعید برای نماز مغرب و عشا میرفتیم به مسجد.
از کوچه ای که همیشه صدای پچ پچ کردن ها و شوخی ها و خنده هایمان را میشنید و همیشه آرام بود.
آن موقع ها تقریبا هرشب کیک و شیرگرمشان ردیف بود و ما کلی حال میکردیم.
آقا هم قرائت جالبی داشتند و نمازش با صفا بود.
شب های خوب و خاطره سازی بودند
اصلا گاهی کتابخانه را تا آخر میماندیم که بعدش به آن مسجد برویم
وگاهی نماز را تا آخر میماندیم تا به شیر و کیکش برسیم-شیر و کیک را بعد از سخنرانی آقا میدادند-.
بین دو نماز که ملت سرگرم نافله و ذکر و تسبیحات میشدند رضا و سعید چشم میدوختند به قاب های کاشیکاری شده ی دیوار مسجد که طرحی متقارن داشتند و دنبال تفاوت ها میگشتند.
این گل با گل متقارنش فرق دارد.آن ساقه را نقاش رنگ نزده.آن گل سه تا گلبرگ دارید اینیکی چهارتا.
هر کس تفاوت بیشتری پیدا میکرد برنده میشد و جایزه اش پز باهوشتر و تیزبین تر بودن بود.
یادش بخیر.
مینویسم و سر تکان میدهم.
---
اما امروز من برنده شدم.
نشستم تمام تفاوت ها را پیدا کردم.
تفاوت ها را مرور که میکنم آه میکشم:
دیگر به آن کتابخانه نرفتم
دیگر با رضا و سعید به آن مسجد نرفتم
دیگر با کسی در آن کوچه ها نخندیدم.
دیگر طعم شیر و کیک را نچشیدم.
دیگر تمام دیوارهای داخلی مسجد را آجر نما کردند و تمام تفاوت هارا کندند.
--
من برنده شدم.
تمام ذهنم را باید آجرنما کنم.