خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۹۳ مطلب توسط «...reza» ثبت شده است

sghl
o,fd?
اوه،قاطی شد
متوجه میشی چی میگم؟
قاطی شد..
خیلی وقتا قاطی میشه
ایراد از کسی نیست،تقصیر خودمه.
باید حواسمو جمع کنم
میفهمی؟
این یه نمونه ی خیلی ساده س
تو مینویسی سلام
اون مینویسهsghl
وهمیطور ادامه پیدا میکنه اگه تو سرت رو بالا نیاری و به کاری که می کنی نگاه نکنی!
_______
تمام.

سوخت و پرده رو نکشید!
احمق!

_____________________________________________________________________
مثلا توضیح:
گلستان تا پل،کنارم نشسته بود.

می گفت آقای حاجی احتیاط کن این پیچ هاش گم نشه،اگه گم شد ،تو بازار پیدا کردنش سخته.
هرچند آقای حاجی چشمی گفت و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد،ولی اون به حرفش ادامه داد.
-آخه می دونی چی شده؟
آقای حاجی بانگاهش نشون داد که منتظر ادامه ی «چی شده» هست:
-توی خونه قبلی که کار می کردیم،صاحبخونه اومد که همین کار شما رو انجام بده ،من بهش سفارش کردم که مراقب پیچ ها باشه تا یه وقت گم نشن.
اون بنده خدا هم که اومده به سفارش ما عمل کنه پیچ هارو گذاشته بود جایی که دست کسی بهشون نرسه.اما چنان پنهونشون کرده بود که آخر کار،یادش نمی اومد کجا گذاشتتشون.
هرچی فکر کرده بود به نتیجه نرسیده بود و مجبور شده بود با چه مشقتی بره و پیچ بخره تا ما کارمون رو تموم کنیم.

حالا این هیچی
بعدا کاشف به عمل اومده بود که اونا رو جایی گذاشته بوده که آدم به خلقت و حکمت خدا شک کنه؟!
آخه یکی نیست بگه،کی میاد پیچ رو بریزه توی استکان و بعدشم بذاردش توی یخزن یخچال؟!

شدیم مث این فیلم آمریکاییا
اینایی که تلفناشون دیواریه
چسبوندنش به دیوار آشپزخونه
یه سیم بلند ول هم داره که همه ی خونه رو ساپورت میکنه
مث این یارو که بالای پیشونیشو تکیه داده به دیوار و همونطوری که به سیم آویزون نگاه می کنه زنگ زده به شرکت بیمه
بهش میگن کمکی ازمون ساخته نیست
وبعد از کلی چونه زدن با یاروی پشت تلفن
اعصابش خورد میشه و
بدون خداحافظی قطع میکنه
شدیم مث این پایان بدون خداحافظی
پایانی که آرزو میکنی کاش هیچوقت شروع نمیشد...

اگر قرار است بمیری،سالم و تمیز بمیر.
وگرنه برای شهادت
هر چه تکه تکه تر ،
بهتر...

اربعین ارباب تسلیت باد.

توی ماشین بودم
یهو اسمس اومد از یه شماره ی غریبه:

"سلام، این شماره ی جدید منه."

دیگه هیچی!
به لطف زیر نویس آقا یا خانم مترجم بود که آن انگلیسی روان را می فهمیدم وگرنه او خیلی سخت حرف میزد...
اینکه اهل کجا بود و در زندگی چه بر سرش آمده را خیلی کاری ندارم
خودش روایت میکرد و دوربین پشت سرش راه افتاده بود
گاه گاهی هم بقیه و حرفهایشان را در مورد او نشان می داد

این برداشت توی نمایشگاه کتاب بود
نیویورک
او داشت خاطراتش را ازین بیست سالی که در نمایشگاه غرفه داشته است میگفت.از خاطرات چاپ و نشر در ینگه دنیا.

در جایی از سخنانش زنی با تبسم گفت که این مرد نمازهایش را...
و روکرد به پیرمرد و با همان تبسم گفت : شما هنوز نمازهایتان را دوبرابر می خوانید؟
و چون سکوت پیرمرد را دید گفت این مرد نماز هایش را دو برابر می خواند دوتا صبح دوتا ظهر و...

ما نگاهی به هم کردیم و...
خب یارو مگه مریضه که نمازاشو دوبرابر میخونه؟

نوشته بود:
اگه مشکی رنگ عشقه؛
     پس کلاغ،مرغ عشقه!

یک مدتی که ننویسی دیگرخودکارت هم جوهر نمی دهد چه رسد به اینکه مغزت بخواهد تراوش کند.
خلاصه اینکه باید نوشت حتا اگر کسی نبیندش یا نخواندش و یا اگر چرت و چرند باشد.
«امروز در بانک چه گذشت؟» سرگذشت جوان 22 ساله ایست که در کشاکش نظام بروکراسی و کاغذ بازی جهت پرداخت 10,000 ریال (خواهش میکنم به مبلغ توجه کن!) راهی یک بانک در نزدیکی کتابخانه شد.
خودت اگر یک روز سرت را بلند کنی و ببینی به جبر زمانه و بخاطر اطرافیانت داری مسیری را میروی که مناسب تو نیست و در تعریف آن  نقشی نداشتی چه کار میکنی؟
خب بلند میشوی و گریبان دریده نعره بر می آوری که یافتم یافتم و می روی رد کارَت
حق هم همین است!
-
احتمالا اگر بجای فریبرز عرب نیا می آمدند و اکبر عبدی را می گذاشتند در نقش مختار،همینکه تیریپ غیظ و غضب بر می داشت ما کلی خرذوق می شدیم و از خنده اشک می ریختیم و البته دودمان بودجه ی میلیاردی این فیلم به باد هم فنا می رفت
و صد البته خدا بیامرزد پدر آن کسی را که به اکبر گفت استعدادت را دریاب.
قظعا اگر از همان اول جبرزمانه و جو اطرافیان دست به دست هم می دادند که اکبر را مختار کنند ، هیچوقت اکبر ، اکبر نمیشد.چه بسا اکبر، مختار هم نمی شد!
فریبرز هم همینطور؛ اورا هم اگر می گذاشتند بعنوان تلخک قصر معاویه ، قطعا تِر می زد توی فیلم و افتضاح به بار می آمد.
-
حالا اینهمه صغری کبری چیدم که چه بشود؟
آقا ، آدمی که خودش را گم کند، گم شده است! (داشتی گذاره منطقی را؟!)
یک مدتی ست که دور و برم زیادی جدی شده است. جلسات دانشجویی و طرح های مطالعاتی و تحقیق های میدانی و مسئولیت های سازمانی و پیگیری های مجموعه ای و ... چنان محاصره ام کردند در خودشان که حس مغلوب بودن، حس غالب من است!
اینکه یک مدتی چیزی اینجا پاکنویس نشد ریشه در همین دارد.
-
این مطلب جهت شفاف سازی ست!
اگر کسی پرسید که چرا فلانی مدتی چیزی ننوشته؟ بگو داشت میگشت ببیند  برای اکبر بودن بهتر است یا برای فریبرز بودن یا هردو به نسبت.
و بقیه ش به تو ربطی ندارد...

ان شاالله در ادامه بیشتر خواهد نوشت...