خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۹۳ مطلب توسط «...reza» ثبت شده است

شدم مثل کوه...
طنین صدای دلم در ذهنم می پیچد.
____

پ ن:زمستان نزدیک است.
                نگران بارش برف هستم.
  زود است برای پیر شدن.

گاهی معیار انسان برای گذشت زمان متفاوت میشود از آنچه که تا بحال در ذهنش تعریف شده بوده.
خیلی موقع ها دقیقه و ساعت و روز و هفته ای که روی زمین میگذرد اصلا ربطی ندارد به آنچه که بر تو گذشته.
مثلا همین 10 روزی که روی زمین گذشت طبق محاسبات من 25 روز بر من گذشت.
___
پ ن:زندگی ست دیگر،میگذرد.

هرچند شنگول و منگول و حبه انگور میدانستند نباید بی احتیاطی کنند اما باز هم گول دستان رنگ شده ی گرگ طماع دندانگرد را خوردند.
من و توهم میدانیم که نه پشت ساعت جایی ست که بشود پنهان شد نه شکم گرگ جایی ست که بتوان هنگام خواب آن را درید و جای طعمه ها سنگ گذاشت!
___
پ ن :هرچند باتاخیر اما آفتاب به قرار خود پایبند است،طلوع میکند.
___
بعد از پ ن:هرچند دیر به دیر،اما به حضور خواهم رسید.


گاهی قبل از رفتن میروی،از این فاصله که من نگاه میکردم اینطور بنظر میرسید،
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و ...

بعضی وقتها نمیدانی باید از دیدن یک منظره چه حسی داشته باشی،از این حالتی که نمیدانم چیست اینطور بنظر میرسید
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و ...

گاهی نمیدانی بین پولی که دادی و آشی که خوردی تناسب وجود دارد یانه.از این مبلغ و آشی که من دیدم اینطور بنظر میرسید.
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و ...

مواقعی هست که تصاویر کند و گاهی سریع از پرده ذهنت عبور میکند،ازاین جایی که من دارم مینویسم اینطور بنظر میرسد.
چیزهای دیگری هم در نظرم آمد:یک زمین خالی بزرگ،جماعت منتظر ،یک جرثقیل و یک مینی بوس،نیروهای امنیتی و یک طناب و یک آدم که آن بالا آویزان بود
________________
قدیمی تر: بعضی وقت ها باخودم میگویم کاش میشد ساعت مچی شنی داشت.

من و تو کاری به آدمهای بی تربیت نداریم
اما آن مردی که از روی ادب آب دهنش را به کناره استخر انداخت متوجه نشد که موج شیرجه اش آن را به داخل کشید.
_____
رفیق:
لکنت زبان دارم،مثل آدمی که نمیتواند حرف بزند!

دغدغه که همیشه هست؛حالا بزرگ و کوچیکش از نظر صفت خیلی فرق ندارن،کلا دغدغه هستن.
رشته ی تحصیلی من هم یه مقدار ایجاب میکنه گاها دنبال این طور مسائل باشم.
هرچی بهتر و کنجکاوانه تر ببینی،بهتر وکاملتر برای مسائلت جواب خواهی داشت.
امروز که توی یه اداره طرف بهم گفت"لطفا چن لحظه روی صندلی بشینید تا صداتون کنم" وقتی خواستم بشینم روی صندلی،ناخودآگاه اون صندلی رو انتخاب کردم با نفر قبلی به اندازه ی یه صندلی فاصله داشته باشه.
یادم اومد به اتوبوس که وقتی سوار میشم بدون هیچ نظری میگردم پی اون جایی که جفت صندلی خالی باشه.
نه که قبلا به این طور مسائل فکرنکرده باشم ها،اما معمولا یا ارزش بیان توی این فضای مسخره رو نداره یا من حوصله ندارم.
اما امروز این نکته واسم جالب بود که چند وقت پیش توی یه کتاب خونده بودم که جامعه شناسای غربی بین فاصله ی افراد و میزان تمدنشون رابطه رو مستقیم اعلام کرده بودن.
مثلا اگه توی کوچه همسایه تون رو از دور ببینی وهی سرتو بندازی پایین یا جای دیگه رو نگا کنی که بیاد و رد شه ،متمدنی!

امروز کلی با خودم حال کردم که دارم متمدن میشم!
_____________
یه مقدار فکرکن بهش!!
تمام.


پ ن:پست قدیمی مربوط به خرداد(بعضی وقتها باید حرفها چندباره زمزمه شود.)
_____________
مابعدالتحریر:

حتما قرار شاه و گدا هست یادتان
آری همان شبی که زدم دل به نامتان
مشهد،حرم،ورودی باب الجوادتان
آقا ؛دلم عجیب گرفته برایتان

فی نفسه وبلاگ نویسی اونم به سبک خاطره نویسی،دلنوشته یا شرح وقایع زندگی بخاطر اینکه تمام طول روزت رو درگیر میکنه تا مناسب ترین قسمتش رو انتخاب کنی یه حال خوب و تمرین خیلی مناسب برای یه سری مراقبه هست .مراقبه که میگم منظورم الزاما همون مراقبه ی عرفا درباره ی مسائل و امورات زندگی نیست،اما میتونه در یه سطح پایین تر خیلی به درد بخوره. وبلاگ نویس وقتی صفحه تایپ جلوش باز میشه توی ذهن خودش میگرده و میخواد بین ماجراهایی که براش پیش اومده یه قسمت مناسب رو انتخاب کنه،طبیعتا حتی باوجود اینکه خیلی از وقایع از گردونه ثبت خارج میشن اما توی ذهن نویسنده بازسازی شده و اونو به فکر وادار میکنه،فکر میکنم اولین شرط بهتر شدن و تغییر یه رفتار نامناسب برای یه نفر فکرکردن به اونه،نمیدونم چرا دارم از این حرفا میزنم. شاید خواستم امروز یه مطلب متفاوت نوشته باشم.
حدود ده-پونزده روزی از خدمتت مرخص میشم،دعا کن کارم درست بشه.
_________________________________
پ ن: هنرعشق فراموشی عمرست ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
 خلق در چشم تو دلسنگ ولی من دلتنگ
 "لا الهی" هم اگر آمده بی "الا" نیست
بیراهه رفته بودم آنشب
دستم را گرفته بود و با خود می کشید
زین پس تمام عمرم را بیراهه خواهم رفت.

شاید بیربط: شماره واگذار شده آقای محترم!
کی فکرشو میکرد؟

عمراً اگه جوجه میدونست ما اینقدر بوق میزنیم به شوق هوا ظرف آهکیشو می درید.
وقتی شاعر از شعر خسته میشه بعید نیست روی دفتر شعرش نیدفور اسپید کربن نصب کنه و تو خیابون بوق بزنه.
خواهش میکنم خسته نشو.
خواهش میکنم بوق الکی نزن.
تمام.

پ ن حذف شد.

پیشش نشستم،گفتم یه سوال.
نگام کرد.
گفتم یه سیب داریم،با یه سیب دیگه جمعش کنیم میشه چند تا؟
نگام کرد.
گفت سیب رو جمع نکن،سیب رو بخور!
دیگه نگام نکرد.
تمام.

پ ن:بعضی وقتا یاد گذشته میکنم-01-02-1390