خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۲۷ مطلب با موضوع «خ مثل خاطرات کرمان (این روزها)» ثبت شده است

امروز میدان تیر داشتیم،میدان تیر را دوست ندارم.
میدان گرمی است،میدان تابش شدید آفتاب،میدان پیاده روی طولانی، میدان تاول پا و رد شور عرق و سنگینی ژ3.
میدان فریادهای توام با فحش افسر میدان،میدان سیبل و امتیاز و نبود آب.
میدان تیر را دوست ندارم.
میدان امتحان تجدیدیهای پیش دانشگاهیست،کنکورم هم در این میدان بود.دو تاکنکور سنگین،حتی سنگین تر از ژ3.
میدان فوت مادر بزرگ است،میدان جدایی کودکی و بزرگی-بچه که بودیم تیر،میدان آغاز تعطیلات بود و عطر گرم تابستان.-اما این سال ها نه.
حتی امسال تیر این میدان ،مستقیم به پیشانی خدمت ما نشست.
میدان تیر را دوست ندارم.
باقی میدانها را شاید بیشتر دوست داشته باشم.
بهمن از همه بهتر است،ماه تولدم،میدان خنک خیابان زمستان.
دلم برای خیابان های خنک شهرم تنگ شده.

این روزها خیلی به جمله ی علی فکرمیکنم: تمام سختی های آموزشی یک طرف،سختی همنشینی با مشتی خنگ و کودن یک طرف.
اینجا بحث درجات و لیاقت درجه بحث خیلی داغی ست.
امروز برای اکثر بچه های پادگان جشن سردوشی گرفتم و دردلم آنها را به درجه ی گوسفندی مفتخر کردم.
امید است همگی آنها به درک واصل شوند.
ان شا الله
از تمام این روز ها که مانند هم میگذرند متنفرم،از این ردیف سفید و آبی جدول کنار خیابان،از تیرهای ممتد و مرتب برق،از نوک پوتین ها که باید از راست نظام داشته باشند،از از نظم الکی تخت های آسایشگاه، از خطوط موازی میدان صبحگاه،از ترتیب مزخرف شیرهای آب جلوی دستشویی،از یگان های منظم رژه، حتی از فاصله ی یکسان بین اعداد روی صفحه ی ساعتم.

اما امروز روز دیگری بود،آدمی که دلش برای همه چیز تنگ شده باشد چه لذتی میبرد وقتی امروز از بلندگوها صدای ندبه میشنود.
جمعه صبح بخیر.

خواهش میکنم جناب رئیسی.این حرف ها چیست.
به هرحال تو باید کارت را انجام بدهی،من می دانم وظیفه ی تو همین است.
پاچه ی بچه ها را بگیر.

خدایا ده روز است حمام نرفته ام،
کپک گرفته تمام وجودم را.

هزارتاقصه و فکر و خاطره و حرف و حدیث
هزارتا خاطره و فکر و قصه و حدیث و حرف
هزارتا فکرو حدیث و خاطره و حرف و قصه

هرقدر هم که حساب کنی این ها همه یکی هستند.
یکی هستند وقتی همه کچل ویک رنگ و یک جا باشند.
یک جا و مجبور.
از ساعت 3:30 که بیدار میشی(بصورت اجباری) زندگی اجباری تو شروع میشه.
وضو،نماز،صبحانه،صف جمع،ساعت ،صبحگاه،پرچم،رژه،سرود،نیایش،سان،پیش فنگ ،چپ راست چپ راست،بدو،بایست ،ساعت،بشمار سه ،خاک،غلط،سینه خیز،موانع ،پدافند غیر عامل، سوت،ساعت ،پوتین،واکس،اتیکت ،گتر،گروهان،کلاه،آستین ،آفتاب،آسفالت،خاک،ساعت،جدول، برپا،سایه،عرق،زانو ، برگ سینه ،فانوسقه، اضاف ،ساعت،دو زانو، چرت،وضعیت ناقص،خبر دار،دمپایی،ایست، سلف، یقلبی، کافور ، ساجمه،ساعت، سلاح، تک تیر، ضامن،گرما، آبسر کن، پاکت آبمیوه،کلاس، صندلی، ازراست نظام، پای چپ، طبل بزرگ،بوفه، کمپوت گیلاس، کلوچه،کارت تلفن، اعتبار، لطفا شماره گیری فرمایید،شامگاه،پرچم، واکس، فرچه، احترام،ویتامین ث، شماره دو ...

از هزار تا هم بیشتر میشد اگر حال نوشتنش را داشتم.

این روزها وبلاگم را زنده نگه میدارم.
اگر توی سایت نشود روی کاغذ تلاشم را میکنم.
بعونک یا کریم.

عنوان پست عوض میشود:
بشکن!

اول گفتم خودت را کجا نشان بده
این روزها همه آرامند،شخصیت برایشان نمانده.
دستانت را بگذار پشت سرت،باهر نشستن و برخاستن یک بار بلند بگو غلط کردم.
بشین... برپا... بشین... برپا...

این روزها معنی سرپرست خانوار را میفهمم
میفهمم که سختی های روزگار تورا مرد میکند
این روزها روزگار خیلی سخت میگذرد
مثلا همین خورشید،
این خورشید در تمام قصه خانم مهربانیست که از پشت کوه های بلند با موهای طلایی رخ مینماید.
این روزها روزگار خیلی سخت میگذرد
اینجا بخاطر سختی روزگار خورشید خانم سرپرست خانوار شده اند و حسابی مردانه رخ مینمایند.

امروز دیگر سرم درد نمیکند،درد حاصل از آفتاب.
آفتاب شدید این روزهای اینجا میسوزاند پوست سر نااهل را.
پوست تنازع دارد برای بقا.
درد خانه میکند در سر ما.
امروز حاصل تنازع،بقای پوست بود.

وطعم زمین را خواهی چشید...
روز اول با ته
روز ششم با دندان

این روزها میخوری حسابی
از هر کسی
از هر چیزی
خلاصه گفتم که چیزی نفهمی،شاید دلت میسوخت.
هنوز روی خاک نشسته ام.

ازاین هم بخورم؟
بااین چهره ی سوخته اش.