خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان

۱۹۳ مطلب توسط «...reza» ثبت شده است

نشستم به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم
--------------------
نوشته بود اوقاتمون و احوالمون ماشین هایی هستند که گاهی مسیر رو با سرعت زیادی طی میکنن،بعضی از این مسیر ها اشتباه هستن و به مقصد ختم نمیشن،بخاطر همینه که نیاز هست آدم گاهی مسیرشو عوض کنه.
اما این تغییر مسیر فقط از طریق دور برگردون قابل انجامه.
نوشته بود:اینجا همون دوربرگردون هست.
--------------------
علیرضا اون روز داشت درباره ی قوانین واترپلو صحبت میکرد،جالبش واسم اینجا بود که میگفت اگه بازیکن خطا کنه باید بره نزدیک دروازه خودشون،چند ثانیه ای رو اونجا بمونه تا دوباره اجازه ی بازی پیدا کنه.
--------------------
میگفتن یکی از فلسفه های حضورتون،اینجا، همینه که به نوعی تمرین کنید که از دنیا دل بکنید.
گفتم چشم و با تمام وجود از دنیای بیرون دل کندم.
نشستم به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم
داخل که بودیم دل از بیرون کندیم
حالا که اومدم بیرون،انگار دلم همون داخل جا مونده.
--------------------
نشستم به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم
اصلا نفهمیدم سه روز چه جوری گذشت.

پی نوشت:
اعتکاف را باید تجربه کرد.
بی ربط:
مهدی و هادی هم نیومدن واسه خداحافظی،تو دلم موند.

همین.
امیر و علی صدا میشوند
یکیشان که : مامان بیا لباستو عوض کن. و آن یکی که:امیر میای این کلید رو بدی به خاله؟
من هم که روی صندلی نشستم و منتظرم دارم به این ماجرا نگاه میکنم.
در پرده اول هرکدام مقداری شیطنت کرده اند و دیگر به این وضع تکراری راضی نیستند.
امیر سمت راست ماجراست و حالا دارد توی کیف خواهرش فضولی میکند و علی هم که سمت چپ ماجرا را پر کرده لباسش را با کمک مادر عوض کرده و فکر بازی جدید است.
-------
علی همینکه دست و سرش را توی آستین و یقه اش جاگیر میکند تا نگاهش به امیر میفتد با صدای جیغی اش فریاد می آورد که : آقا پسر،آقا پسر میای باهم بازی کنیم؟ امیر هم که سرش گرم کیف است او را تحویل نمیگیرد و چون پشتش به من است نمیدانم که اخم هم میکند یا نه؟.
علی بی هیچ صحبتی ماجرا را ترک میکند و پشت درخت های پارک محو میشود.
من جای علی ضد حال میخورم و دیگر دوست ندارم پیش امیر بیایم
-------
لحظاتی میگذرد،خواهر امیر از راه میرسد و با ناراحتی کیف را ازاو میگرد و با اخم میگوید: بچه برو دنبال بازیت،به کیف من دست نزن.تازگیا خیلی فضول شدی!
امیر سرش را پایین می اندازد و ماجرا را ترک میکند
من جای امیر ضدحال میخورم و دیگر حوصله ی هیچکاری را ندارم.
-------
آسمان ماجرا برای لحظاتی میزبان چند تا کبوتر سفید میشود و من هم با چشمانم تعقیبشان میکنم.
ناگهان متوجه شدم که در میانه ی ماجرا امیر ایستاده و همانطوری که توپ پلاستیکی اش جلوی پایش است دارد به آنسوی محو ماجرا نگاه میکند.
یکدفعه از پشت درخت ها علی را میبینم که خود را با سرعت به میانه ی ماجرا میرساند.
کمی مکث میکند و همانطوری که به چشمان امیر زل زده،گردن کج میکند و با لحن فاخری میگوید: نگاه کن،کفشای من قشنگتره!
امیر لحظه ای به کفشهای علی و سپس به کفشهای خودش نگاه میکند و با یک خم ابرو میگوید: نخیرم،کفش من قشنگتره
بی هیچ حرف دیگری امیر و علی هرکدام به گوشه ای از ماجرا میروند وساکت میشوند.
من به جای امیر و علی ضد حال میخورم و از علی و امیر متنفر میشوم.
-------
دوستم اسمس داده که: بیا جلوی پارک،من اونجا هستم.
من معمولا اسمس های محاوره ای را بخاطر کمبود فضای گوشی ام پاک میکنم.
این اسمس را که پاک کردم از روی نیمکت بلند شدم و همینکه خواستم حرکت کنم دیدم امیر و علی دارند مثل دو تا دوست قدیمی توپ بازی میکنند و همدیگر را صدا میزنند.
من آرام و بیصدا،سرم را پایین انداختم و ماجرا را ترک کرذم
-------
حالا تو جای من!
تمام.
همین که به خودت میگی تجربه ی جدید خودش یه نعمت بزرگه شاید کمی تصلی بخش این اوضاع باشه.
خود خوری میکردم.همه چیز خیلی عادی وانمود میکرد.بیمعرفت حتا رادیو رو هم روشن نمیکرد،صاف زل زده بود به جاده و انگار نه انگار.
دور از جونت انگار که داری با گاو طی طریق میکنی.
این یکی هم که نشسته بود کنار من هی وز وز بی ربط میکرد.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه و بیرون رو نگه میکردم:
داشتم به این فکر میکردم که خودمون هم هروقت مث این خطوط وسط جاده از هم جداییم،یه جوری مجوز سبقت گرفتن رو به بقیه میدیم.
------
بذار تا یادم نرفته ماجرای پریروز رو هم واست بگم.
ملت توی این روزا محیای تغییرات میشن ما باید آژیرکشون بریم پیش یه ماشین که به گفته اهالی مشکوکه.
دورش یه مقدار بااحتیاط بچرخیم،بعد درهاشو باز کنیم و آخرشم که در صندوق عقب رو باز میکنیم دو متر بپریم عقب از ترس.
جوون 32 ساله رو تیکه تیکه کردن ریختن توی صندوق عقب ماشینش.
خدایا بیخیال.
اینا دیگه چجور جونورایی هستن؟
-------
توی همین فکرا بودم که دیدم هنوز به وسط مسیر نرسیدیم.
یه نگاه به ساعتم انداختم.
یه نگاه به این یارو که نشسته کنارم.
یه نگاه هم به این دستبندی که من و اون رو به هم چسبونده.
08:45
تو دلم گفتم هی فلانی سال نو مبارک!
همین.

رسالتی که روی دوشمه ایجاب میکنه اینارو بنویسم.بنویسم و پنجاه سال دیگه دست پسرمو که حالا دیگه یه مرد شده بگیرم و بشونمش پای ریکاوری هایی که از ویلاگم گرفتم و روشنش کنم.
فیس و افاده بیام و براش بگم که اون زمانی که هیچکس نمیدونست وبلاگ چیه بابات کلی برو بیا داشت تو بلاگفا،کلی مخاطب پروپا قرص داشت که هرهفته کلی کامنت میذاشتن و ازینکه پست جدیدم تاخیر داشته ابراز نگرانی میکردن و جویای احوال میشدن.شاید براش بگم توی اوج قدرت دیال آپ،بابات وبلاگشو با ای دی اس ال خونگی به روز میکرد.
احتمالا ماجرای هفته ی پیش رو واسش بگم: ببین پسرم،پنجاه سال و یک هفته ی پیش گوشی فوق العاده باکلاس و نایاب بابات که شماره ی خیلی رندی هم داشت زنگ خورد و یاروی اونطرف خطی خودشو یکی از طرفداراش معرفی کرد و گفت شماره رو باکلی مشقت پیدا کرده و تمام عمر آرزوش این بوده که با نویسنده ی محبوبش حرف بزنه واونقد جوگیر شده بود که میخواست از پشت تلفن امضا بگیره!
باید به پسرم یاد بدم که چه طوری مثل پدرش درحالیکه در اوج قله وبلاگ نویسهای جهان بوده،غرورش رو حفظ کنه،باید بدونه که مدیریت گوگل و خروج اضطراری در یک زمان چقدر سخته.
سعی میکنم واقعیات رو تحریف نکنم،اما امیدوارم پسرم شوکه نشه وقتی بفهمه چندین بار توسط معاندین علم و پیشرفت مورد سوءقصد قرار گرفتم،یا وقتی میفهمه که این سوراخی که روی صورتمه جای ترکشه.یا اگه بفهمه مجبور بودم فقط شبا واونم بصورت ناشناس از خونه بیام بیرون!
ازش خواهش میکنم ماجرای تعقیب و گریزهامو با سازمان جاسوسی آمریکا برای دوستاش تعریف نکنه،یا ماجرای پستی رو که از زندان گوانتانامو نوشته بودم.
از فیلتر شدن های هرروزه وبلاگم براش نمیگم،ماجرای عکسم رو که ماه ها توی سایت ها بعنوان "تحت تعقیب" بود رو هم همینطور.
فقط خداکنه پنجاه سال دیگه که اینارو واسه پسرم تعریف میکنم از جاش بلند شه و روبروم بایسته،یه نگاه توی چشمام کنه و بعد از چند لحظه چنان سیلی محکمی بهم بزنه که مطمئن شم پسرم اونقدر احمق نیست که این چرندیات رو باور کنه.

توی یک جامعه شهری ، که اتوبان های زیادش و ترافیک سنگین اتوبان های زیادش و اقلیت رو به افزایش ماشین های اِیربَگ دار در ترافیک سنگین اتوبان های زیادش ناحق ترین ادعای مدرن بودن رو هم دارن ، باید مطمئن بود که به مرور زمان روی هیچ چیز خاک نمیشینه بلکه این چربی و دوده هست که سطح همه چیز رو سریعا میپوشونه و ما سریعا نمیفهمیم.اصلا نمیفهمیم.تا زمانی که هر چیزی رو لمس نکنیم و به چِکِنه و چسبناک بودنش پی نبریم.
و مشکل اینجاست که این چربی و دوده اصلا نمیتونه وظیفه ی مهم خاک رو انجام بده.باعث پوسیدن و تجزیه شدن که نمیشه هیچ ، ازشون جلوگیری هم میکنه.
حالا ما با چیز های از کار افتاده بی شماری مواجه هستیم که با کلفت تر شدن اون لایه کثیفِ روی سطحشون ، خیلی سیاه و زشت شدن ولی هنوز سر جای خودشون ایستادن و تا ابد هم می ایستن.
اینجا نه آیینه ای وجود داره نه کسی خودش رو با بقیه سیاه شده ها جمع میبنده.
این جامعه شهری شده یه چرخه غلط که با اَدا های مدرن بودنش زندس.فقط همین.
کبوتر سفیدم را خیلی دوست داشتم.سرم را گرم میکرد ،مهربان بود و هوایم را داشت،صبحها با نوازش بال او از خواب بیدار میشدم،بهانه ارزن خریدن برای او بود که باعث میشد گاهی تا سرکوچه بروم و مغزم را هوا دهم.
نمیدانی وقتی میتوانستم از چشمانش حرفش را بفهمم چه حال خوشی داشتم.
دلم برایش تنگ شده.
ناراحتم از اینکه از پیشم رفته.
غمبار تر آنکه من هیچوقت چنین کبوتری نداشتم...

از دور صدایی میگفت:در میزنند.
ما خندیدیم
اما وقتی در را باز کردیم دیدیم نوشته بودی:
آمدم،نبودید ،رفتم...

مهتابی کنج اتاق چشمک میزند
آب،قطره قطره می چکد
دلم ذره ذره آب میشود
آه، چه خوب است اگر برگردی

باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی،باید دنبال بهترین دوستت بگردی اما تنهایی و نمی توانی.چندتا از دوستان را خبر میکنی و بعد از تقاضای کمک باهاشان قرار روز شنبه را ردیف میکنی.ظهر که میشود ناهار خورده و نخورده لباس میپوشی و میروی سرکوچه و چشم براه بچه ها میمانی.
بوقی و سلامی و حرکتی
توی این روز آفتابی بوی نم عجیبی فضا را گرفته که یاد روزهای بارانی بیفتی.
یاد آن روزی که کلاه ایمنی اش را درآورد وخواهش کرد که بر سرت بگذاری و وقتی دلیلش را پرسیدی گفت تو پیش من امانتی.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی و توی این همهمه و شلوغی به زمین خیره شوی و آرام قدم برداری
آسمان صاف است اما زمین بارانیست و بوی نرگس میدهد،بعضی ها را مسقف کرده اند که خدایی نکرده آفتاب و باران مزاحم اوقاتشان نشود.
بعضی جاها شلوغ است و بعضی جاها خلوت،بعضی ها هم شلوغ کرده اند و بعضی ها هم خلوت.
هنوز جستجو میکنی بین این ازدحام نامرتب.بعضی ها میخندند،بعضی ها هم همینطوری زل زده اند به بیرون،بعضی حتا وقت نداشتند دوربین را خبر کنند.
محاسبه هایت گاهی میشود هفت،اصلا جور در نمی آید،گاهی پانزده،گاهی سی،گاهی هم شصت.فکرت خیلی بهم ریخته،مضطربی امروز بعد از پنج سال که نبودی و برگشتی.
پیرزنی را میبینی که با بوسه اش کپی بلیت پسرش را برابر اصل میکند،داری فکر میکنی به بلیتی که باید بخری،بلیتی که صندلی ات را مشخص کرده و تورا به دیدن هنرپیشه های فیلم خودت میبرد،اینجا که میرسی عاشق سانسور میشوی و نگران از سکانس آخر.
یکی شیرینی تعارف میکند وآن یکی بعد از تشکر یکی برمیدارد و یک چیزی بایک صدای آرام میگوید وآن یکی میرود سراغ یکی دیگر،تا اینکه این یکی یکی ها میرسد به تو و هرچند برنداشتی،یک تشکری میکنی،یک چیزهایی هم میگویی.
به این نوبتی بودن هم فکر میکنی،واین که یک روز نوبت تو هم میشود.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی توی این فضای نمور آفتابی و صدایم کنی که بیا پیدا شد.
و آرام بنشینی روی صندلی...
همین.

قدر خیلی چیزها را نمیدانیم
گنجهایمان را جایی پنهان میکنیم که نشانش یک تکه ابر است