خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان
دلخوشی هایم را دادم به دست باد تا باد آورده را باد ببرد...
من و تو همینکه غمخوار کسی نیستیم خودش کلی ضرره
دیگه اقلا "غمساز" کسی نباشیم...
دیگه از مادر عزیزتر هم مگه هست؟مگه کسی هست که بتونه توی زندگی واسه آدم جای مادر رو پر کنه؟
مهربونتر و دلسوزتر از مادر سراغ داری؟ کی میتونه یه نفر رو بهتر از مادر پیدا کنه؟ عمرا.
-----
جمعش کنی بذاریش اونطرف دیوار که نشد کار
از اینطرف شیشه ی ماشین بذاریش اونور که نشد منطق!
از داخل پرتش کنی بیرون که نشد حساب و کتاب!
-----
میدونستی هر جای دنیا هم که باشی قلب مادرت واسه ت می تپه؟
هر جا باشی و آسیب ببینی مادرت متوجه میشه؟وقتی اشک مادر بریزه عرش خدا میلرزه.
بهتر از این فرشته ی آسمونی مگه خدا خلق کرده؟
-----
دیوار که اینطرف و اونطرف نداره، پنجره و شیشه ی ماشین هم همینطور.
اینا همه شون یکی هستن.
خدا خیرت بده،تو که خودت قراره آخر یه روز اینطرف یا اونطرف همین سرت رو بذاری روی زمین،برو بالا.
از بالا که نگاه کنی که دیگه دیوار و مرز و شیشه و پنجره و کوفت و زهرمار و ... نداره،همه ش یه خط بی معنیه
یه قرارداد که فقط واسه ی آدما معنی داره نه واسه ی زمین و آب و طبیعت.
-----
مادر عزیزترین موجود خداست، شیرین ترین عصاره زندگی.
تو رو به جون مادرت قسم میدم اینقدر "آشغال نریز"!

قضیه ی لولا،حمار، قضیه ی فشردگی، محیط دایره ،اصل لانه کبوتری،قضیه ی وجود مثلث،قضیه رول،اصل نسبیت انیشتین...
بین اینهمه قضایا و اصولی که صب تا شب،دیده یا ندیده باهاشون درگیریم ازت یه التماس دعای اساسی دارم.
هرچندسعی میکنم با طراوت بنویسم اما در پس این چهره سرخاب سفیداب کرده اصلا حال خوبی ندارم،البته چون میگذرد غمی نیست،ولی خب این گذشتنه اینروزا فقط شده یه اسم
حتی از دقیقه و ساعت و روز و ماه هم فقط یه اسم می مونه وقتی به قضیه ی من مومن بشی.اسم قضیه ی من قضیه ی خط کشه
میتونیم ازش به قضیه ی "اسم زمان" هم یاد کنیم و سرقبرش گل بپاشیم،البته از اونجایی که گاهی ذهن مثل یه ذره بین عمل میکنه میتونیم اسمشو قضیه ی "ذره بین" هم بذاریم
-------------
بهم گفت چقدر از خدمتت مونده،منم گفتم مثلا 60 روز
گفت چشم روی هم بذاری تموم میشه،غمت نباشه
قضیه ازاونجایی شکل میگیره که واسه ی اون بنده خدا 60 روز فقط یه اسمه که اونم با یه سری اسامی و قرارداد تعریف میشه،تعریفی که از یکسانی فاصله ی تیک تاک ساعت مچی پدربزرگ نشات میگیره
--------------
یه خط کش رو فرض کن که فواصلی که روش نوشته شده از صفر تا یک به 10 قسمت مساوی تقسیم شده و در نهایت تا آخر خط کش همیجوری پیش میره
حالا اگه این خط کش رو بگیریم زیر نور افکار مضر و با ذره بین بهش حرارت بدیم،قطعا متوجه خواهی شد که که از میلیمتر و سانتی متر فقط یه اسم مونده
---------------
طبق قراردادهای تقویم پنجاه روز دیگه خدمتم تمومه
دعاکن برام،حرف من همین و بس.

میخواهم یک چیزی بنویسم اما نمیدانم باید دقیقا از کجا شروع کنم

امروز داشتم به این فکر میکردم که ما گاهی زیاداز حد قائلیم به نتیجه،وبرای رسیدن به نتیجه و طی مسیر اینقدر افکار "نکند" و "شاید" بدور خودمان میپیچیم که دیگر سرمایی را که اول کار قرار بود گرم کنیم از یاد میبریم

به هر حال ابوی گرامی بنده در راستای آموزش دوچرخه سواری،حقیر را تا مسافتی دنبال کردند و از آن به بعد ما را با یک یا علی بدرقه نمودند

پدر اگر بیش از حد قائل به نتیجه بود،هنوز هم باید دنبال من و دوچرخه ام میدوید،خب این که نشد کار!

تصدیق بفرما که در مثل مناقشه نیست تا بتوانم بگویم آدمی و زندگیش کلا همینطوریست

اولا قرار نیست چیزهایی که میگویم فی المجلس دغدغه ی حضرتت باشد،و به قول سعید هر حرفی یک جایی کار خودش را میکند

ثانیا قرار نیست تمام مکتوبات من همین الان اسم مفعول فهم ذهن مبارکت شود،که صدالبته من هم برای فهمانیدنش عجله ای ندارم.

فعلا.

صبح روز یکسال پیش ساعت شیش،لباسهایم را پوشیدم
البته یکسال پیش فکر میکنم چهارشنبه بود.
لباسهایم را پوشیدم و عازم شدم.
ترمینال مدرس.
عازم شدم و عصر رسیدم کرمان.
مرکز آموزش شهید باهنر ناجا
رسیدم کرمان و خدمت آغاز شد.
لباسهای خیار شوری پوشیدم
خدمت آغاز شد و نقطه ی اول،کنج کلاه نشست.
هر ماه یک نقطه.
نقطه اول نشست[آن روز] و نقطه ی دوازدهم،امروز.
--------------
یک سالگی خدمتم مبارک!
نشستم به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم
--------------------
نوشته بود اوقاتمون و احوالمون ماشین هایی هستند که گاهی مسیر رو با سرعت زیادی طی میکنن،بعضی از این مسیر ها اشتباه هستن و به مقصد ختم نمیشن،بخاطر همینه که نیاز هست آدم گاهی مسیرشو عوض کنه.
اما این تغییر مسیر فقط از طریق دور برگردون قابل انجامه.
نوشته بود:اینجا همون دوربرگردون هست.
--------------------
علیرضا اون روز داشت درباره ی قوانین واترپلو صحبت میکرد،جالبش واسم اینجا بود که میگفت اگه بازیکن خطا کنه باید بره نزدیک دروازه خودشون،چند ثانیه ای رو اونجا بمونه تا دوباره اجازه ی بازی پیدا کنه.
--------------------
میگفتن یکی از فلسفه های حضورتون،اینجا، همینه که به نوعی تمرین کنید که از دنیا دل بکنید.
گفتم چشم و با تمام وجود از دنیای بیرون دل کندم.
نشستم به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم
داخل که بودیم دل از بیرون کندیم
حالا که اومدم بیرون،انگار دلم همون داخل جا مونده.
--------------------
نشستم به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم
اصلا نفهمیدم سه روز چه جوری گذشت.

پی نوشت:
اعتکاف را باید تجربه کرد.
بی ربط:
مهدی و هادی هم نیومدن واسه خداحافظی،تو دلم موند.

همین.
امیر و علی صدا میشوند
یکیشان که : مامان بیا لباستو عوض کن. و آن یکی که:امیر میای این کلید رو بدی به خاله؟
من هم که روی صندلی نشستم و منتظرم دارم به این ماجرا نگاه میکنم.
در پرده اول هرکدام مقداری شیطنت کرده اند و دیگر به این وضع تکراری راضی نیستند.
امیر سمت راست ماجراست و حالا دارد توی کیف خواهرش فضولی میکند و علی هم که سمت چپ ماجرا را پر کرده لباسش را با کمک مادر عوض کرده و فکر بازی جدید است.
-------
علی همینکه دست و سرش را توی آستین و یقه اش جاگیر میکند تا نگاهش به امیر میفتد با صدای جیغی اش فریاد می آورد که : آقا پسر،آقا پسر میای باهم بازی کنیم؟ امیر هم که سرش گرم کیف است او را تحویل نمیگیرد و چون پشتش به من است نمیدانم که اخم هم میکند یا نه؟.
علی بی هیچ صحبتی ماجرا را ترک میکند و پشت درخت های پارک محو میشود.
من جای علی ضد حال میخورم و دیگر دوست ندارم پیش امیر بیایم
-------
لحظاتی میگذرد،خواهر امیر از راه میرسد و با ناراحتی کیف را ازاو میگرد و با اخم میگوید: بچه برو دنبال بازیت،به کیف من دست نزن.تازگیا خیلی فضول شدی!
امیر سرش را پایین می اندازد و ماجرا را ترک میکند
من جای امیر ضدحال میخورم و دیگر حوصله ی هیچکاری را ندارم.
-------
آسمان ماجرا برای لحظاتی میزبان چند تا کبوتر سفید میشود و من هم با چشمانم تعقیبشان میکنم.
ناگهان متوجه شدم که در میانه ی ماجرا امیر ایستاده و همانطوری که توپ پلاستیکی اش جلوی پایش است دارد به آنسوی محو ماجرا نگاه میکند.
یکدفعه از پشت درخت ها علی را میبینم که خود را با سرعت به میانه ی ماجرا میرساند.
کمی مکث میکند و همانطوری که به چشمان امیر زل زده،گردن کج میکند و با لحن فاخری میگوید: نگاه کن،کفشای من قشنگتره!
امیر لحظه ای به کفشهای علی و سپس به کفشهای خودش نگاه میکند و با یک خم ابرو میگوید: نخیرم،کفش من قشنگتره
بی هیچ حرف دیگری امیر و علی هرکدام به گوشه ای از ماجرا میروند وساکت میشوند.
من به جای امیر و علی ضد حال میخورم و از علی و امیر متنفر میشوم.
-------
دوستم اسمس داده که: بیا جلوی پارک،من اونجا هستم.
من معمولا اسمس های محاوره ای را بخاطر کمبود فضای گوشی ام پاک میکنم.
این اسمس را که پاک کردم از روی نیمکت بلند شدم و همینکه خواستم حرکت کنم دیدم امیر و علی دارند مثل دو تا دوست قدیمی توپ بازی میکنند و همدیگر را صدا میزنند.
من آرام و بیصدا،سرم را پایین انداختم و ماجرا را ترک کرذم
-------
حالا تو جای من!
تمام.
همین که به خودت میگی تجربه ی جدید خودش یه نعمت بزرگه شاید کمی تصلی بخش این اوضاع باشه.
خود خوری میکردم.همه چیز خیلی عادی وانمود میکرد.بیمعرفت حتا رادیو رو هم روشن نمیکرد،صاف زل زده بود به جاده و انگار نه انگار.
دور از جونت انگار که داری با گاو طی طریق میکنی.
این یکی هم که نشسته بود کنار من هی وز وز بی ربط میکرد.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه و بیرون رو نگه میکردم:
داشتم به این فکر میکردم که خودمون هم هروقت مث این خطوط وسط جاده از هم جداییم،یه جوری مجوز سبقت گرفتن رو به بقیه میدیم.
------
بذار تا یادم نرفته ماجرای پریروز رو هم واست بگم.
ملت توی این روزا محیای تغییرات میشن ما باید آژیرکشون بریم پیش یه ماشین که به گفته اهالی مشکوکه.
دورش یه مقدار بااحتیاط بچرخیم،بعد درهاشو باز کنیم و آخرشم که در صندوق عقب رو باز میکنیم دو متر بپریم عقب از ترس.
جوون 32 ساله رو تیکه تیکه کردن ریختن توی صندوق عقب ماشینش.
خدایا بیخیال.
اینا دیگه چجور جونورایی هستن؟
-------
توی همین فکرا بودم که دیدم هنوز به وسط مسیر نرسیدیم.
یه نگاه به ساعتم انداختم.
یه نگاه به این یارو که نشسته کنارم.
یه نگاه هم به این دستبندی که من و اون رو به هم چسبونده.
08:45
تو دلم گفتم هی فلانی سال نو مبارک!
همین.

رسالتی که روی دوشمه ایجاب میکنه اینارو بنویسم.بنویسم و پنجاه سال دیگه دست پسرمو که حالا دیگه یه مرد شده بگیرم و بشونمش پای ریکاوری هایی که از ویلاگم گرفتم و روشنش کنم.
فیس و افاده بیام و براش بگم که اون زمانی که هیچکس نمیدونست وبلاگ چیه بابات کلی برو بیا داشت تو بلاگفا،کلی مخاطب پروپا قرص داشت که هرهفته کلی کامنت میذاشتن و ازینکه پست جدیدم تاخیر داشته ابراز نگرانی میکردن و جویای احوال میشدن.شاید براش بگم توی اوج قدرت دیال آپ،بابات وبلاگشو با ای دی اس ال خونگی به روز میکرد.
احتمالا ماجرای هفته ی پیش رو واسش بگم: ببین پسرم،پنجاه سال و یک هفته ی پیش گوشی فوق العاده باکلاس و نایاب بابات که شماره ی خیلی رندی هم داشت زنگ خورد و یاروی اونطرف خطی خودشو یکی از طرفداراش معرفی کرد و گفت شماره رو باکلی مشقت پیدا کرده و تمام عمر آرزوش این بوده که با نویسنده ی محبوبش حرف بزنه واونقد جوگیر شده بود که میخواست از پشت تلفن امضا بگیره!
باید به پسرم یاد بدم که چه طوری مثل پدرش درحالیکه در اوج قله وبلاگ نویسهای جهان بوده،غرورش رو حفظ کنه،باید بدونه که مدیریت گوگل و خروج اضطراری در یک زمان چقدر سخته.
سعی میکنم واقعیات رو تحریف نکنم،اما امیدوارم پسرم شوکه نشه وقتی بفهمه چندین بار توسط معاندین علم و پیشرفت مورد سوءقصد قرار گرفتم،یا وقتی میفهمه که این سوراخی که روی صورتمه جای ترکشه.یا اگه بفهمه مجبور بودم فقط شبا واونم بصورت ناشناس از خونه بیام بیرون!
ازش خواهش میکنم ماجرای تعقیب و گریزهامو با سازمان جاسوسی آمریکا برای دوستاش تعریف نکنه،یا ماجرای پستی رو که از زندان گوانتانامو نوشته بودم.
از فیلتر شدن های هرروزه وبلاگم براش نمیگم،ماجرای عکسم رو که ماه ها توی سایت ها بعنوان "تحت تعقیب" بود رو هم همینطور.
فقط خداکنه پنجاه سال دیگه که اینارو واسه پسرم تعریف میکنم از جاش بلند شه و روبروم بایسته،یه نگاه توی چشمام کنه و بعد از چند لحظه چنان سیلی محکمی بهم بزنه که مطمئن شم پسرم اونقدر احمق نیست که این چرندیات رو باور کنه.