اهل واندازه ی این حرف ها نیستم
کودکی که ناگهان با عتاب پدرش رو برو میشود.
پدر نشسته و تمام ماجراهایی که که کودک به نحوی درآن شرکت داشته را مو به مو بازگو میکند،از شکستن شیشه ی همسایه و فحش دادن به بقال سرکوچه تا سنگ پراکنی به گربه و پنچر کردن دوچرخه سعید.
کودک که تاالان فکر میکرده کسی ازین ماجراها بویی نبرده،درحال میعان است از فرط شرمندگی
وحالا فرض کن کودکی که کنج اتاقش کز کرده و مبهوت،غرق در افکار، یاد حرف های پدرش است،باصدای همان پدر مواجه شود که بیا سرسفره شام.
تو جای این کودک باشی،باچه رویی پایت را ازاتاق به بیرون میگذاری؟اصلا میتوانی به چشمان پدرت خیره شوی؟
توی این حالت،دچار حسی خواهی شد که معلوم نیست شدّت شرم است یا حدّت اضطراب.
دیشب یکی از اضطراب آورترین لحظات عمرم را تجربه کردم
لحظات سخت و جانفرسایی بود لحظاتی که بعد ازاینهمه مواجهه با کلماتی که میگفت "مراقب رفتارت بوده ام"،واعظ بگوید به کتاب زل بزن و نیت کن.