نشسته یه گوشه توی تاریکی و همه ش ناله میکنه
شده ترجیح دهنده ی شماره ی یک تنهایی؛ترجیع بند زاری و پریشونی
نا امیدی از سر وریختش میباره،اشکِ دمِ مشک!
هی به خودش میگه تو هیشکی رو نداری،دنیا تموم شده
از خودش بریده وباخودش هزار تاخیال ناجور کرده
افاضت فرموده که من وصله ی ناهمگون خلقتم!
++
تو هم بگیر به خودت.اصلا میگم واسه تو که حواست جمع باشه داری چی میگی!
دوست ندارم اینجوری خورشید و ماهت رو تعویض کنی
++
توی غار و زیر آوار سنگین وحشتناکی که بخاطر زلزله بوجود اومده بود گیر کرده بودن-فضا خیلی سنگین بود-هوا داشت تموم میشد
یکی وصیت مینوشت،یکی به عکس دخترش نگاه میکرد،یکی توی خاطراتش غرق شده بود و یکی هم داشت روی زمین،اسم نامزدش رو مینوشت.
فضا از ناامیدی آکنده بود و همه کسل بودن
آخرین چراغ قوه داشت نفسهای آخرشو میکشید.
به محض اینکه باطری چراغ قوه تموم شد،یکی داد زد یه نور میبینم...
++
توی فروشگاه صنایع دستی کلی چرخید.به همه ی اجناس با دقت و ظرافت نگاه کرد.گاهگداری قیمت ها رو میپرسید تا اینکه رسید به این یکی.خیلی خوب و تمیز بود،بهترین جنس این فروشگاه،چشمشو گرفته بود
پرسید آقا این چنده؟
فروشنده که مرد مسنی بود از بالای عینکش نگاهی کرد و گفت اون فروشی نیست.
پرسید اینکه از همه بهتره،چرا فروشی نیست؟
پیرمرد مکسی کرد و باصدای آروم گفت:
بهترینه،چون برای خودم درستش کردم، وبخاطر همین فروشی نیست...
++
ای فرزند آدم،همه چیز را برای تو خلق کردم و تو را برای خودم ...