دور دهانش سرخ شده بود،مثل نوک انگشت هایش.
احتمالا اصلا به این فکر نمی کرد که دلیل اینکه علی رغم جثه ی کوچکش می تواند اینگونه از درخت،توت بچیند چیست
خیلی از وقت ها،خود من هم اصلا به این چیزها فکر نمیکنم
به شاخه های پرثمر درخت توت کنار فلکه معلم نگاه میکرد و با حرکات بدن،خود را به آنها می رساند.
احتمالا تمام همّ و غمش چیدن بهترین ها بود.
پاهایش از زمین جدا بود،اما مسلط و دلگرم،که «زمین خوردن» در کار نیست.
از هرشاخه به هرشاخه که میخواست میرفت،لازمه ی این کار،یک حرکت ساده ی بدن بود.مثل بهشت که فقط کافیست اراده کنی.
می چید و می خورد و می خندید...
خوشحال بود که می تواند بالاخره بعد از مدت ها،از توت هایی بخورد که مدتها بود دلش را میسوزاند.
اصلا به زمین نگاه نمی کرد،سرش بالا بود.نگاهش به شاه توت های رسیده بود و مطمئن از امنیت؛
و ضامن این امنیت،گرمایی بود که روی ساق پاهایش حس میکرد.
می چید و می خورد و می خندید...
خیلی از موقع ها،خیلی از ماها، به خیلی از این مسائل فکر نمی کنیم
فقط به آسمان نگاه می کنیم و دلخوشیم به شاه توت هایی که که از درخت آویزان است و اصلا حواسمان به گرمایی که ساق پایمان را گرفته و به شانه هایی که روی آن نشسته ایم ، نیست.
شانه های پدر،همیشه سکوی بالا رفتن ما بود و دست هایش،گرمایی بود که پاهایمان را محکم میکرد
بدون اینکه هیچوقت این را درک کنیم...
به مناسبت روز مادر بود؟؟!