حالا همه ی جزئیاتشو یادم نیست
یادمه داشتن با هم حرف میزدن
آنه روی چمن ها لم داده بود و داشت به ابرای تیکه تیکه ای که مثل پنبه توی اسمون حرکت میکردن نگاه میکرد
من قبلا که توی پرورشگاه بودم دوستهای خیالی داشتم،باهاشون هم بازی میکردم وهم درد دل.
مثل خانم فلان
اونا دوستای خوبی بودن و به حرفم گوش میکردن
دستاشو تکیه کرد و نشست و یه نگاه بهش انداخت
اما میدونی چیه
الان بی نهایت خوشحالم که باتو دوست شدم
چون دیانا من میدونم که تو یه دوست واقعی هستی.
یادمه داشتن با هم حرف میزدن
آنه روی چمن ها لم داده بود و داشت به ابرای تیکه تیکه ای که مثل پنبه توی اسمون حرکت میکردن نگاه میکرد
من قبلا که توی پرورشگاه بودم دوستهای خیالی داشتم،باهاشون هم بازی میکردم وهم درد دل.
مثل خانم فلان
اونا دوستای خوبی بودن و به حرفم گوش میکردن
دستاشو تکیه کرد و نشست و یه نگاه بهش انداخت
اما میدونی چیه
الان بی نهایت خوشحالم که باتو دوست شدم
چون دیانا من میدونم که تو یه دوست واقعی هستی.
دیانا که داشت به منظره ی روبرو نگاه میکرد برگشت و آروم بایه لبخند به آنه نگاه کرد
_____________
تمام.