باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی،باید دنبال بهترین دوستت بگردی اما تنهایی و نمی توانی.چندتا از دوستان را خبر میکنی و بعد از تقاضای کمک باهاشان قرار روز شنبه را ردیف میکنی.ظهر که میشود ناهار خورده و نخورده لباس میپوشی و میروی سرکوچه و چشم براه بچه ها میمانی.
بوقی و سلامی و حرکتی
توی این روز آفتابی بوی نم عجیبی فضا را گرفته که یاد روزهای بارانی بیفتی.
یاد آن روزی که کلاه ایمنی اش را درآورد وخواهش کرد که بر سرت بگذاری و وقتی دلیلش را پرسیدی گفت تو پیش من امانتی.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی و توی این همهمه و شلوغی به زمین خیره شوی و آرام قدم برداری
آسمان صاف است اما زمین بارانیست و بوی نرگس میدهد،بعضی ها را مسقف کرده اند که خدایی نکرده آفتاب و باران مزاحم اوقاتشان نشود.
بعضی جاها شلوغ است و بعضی جاها خلوت،بعضی ها هم شلوغ کرده اند و بعضی ها هم خلوت.
هنوز جستجو میکنی بین این ازدحام نامرتب.بعضی ها میخندند،بعضی ها هم همینطوری زل زده اند به بیرون،بعضی حتا وقت نداشتند دوربین را خبر کنند.
محاسبه هایت گاهی میشود هفت،اصلا جور در نمی آید،گاهی پانزده،گاهی سی،گاهی هم شصت.فکرت خیلی بهم ریخته،مضطربی امروز بعد از پنج سال که نبودی و برگشتی.
پیرزنی را میبینی که با بوسه اش کپی بلیت پسرش را برابر اصل میکند،داری فکر میکنی به بلیتی که باید بخری،بلیتی که صندلی ات را مشخص کرده و تورا به دیدن هنرپیشه های فیلم خودت میبرد،اینجا که میرسی عاشق سانسور میشوی و نگران از سکانس آخر.
یکی شیرینی تعارف میکند وآن یکی بعد از تشکر یکی برمیدارد و یک چیزی بایک صدای آرام میگوید وآن یکی میرود سراغ یکی دیگر،تا اینکه این یکی یکی ها میرسد به تو و هرچند برنداشتی،یک تشکری میکنی،یک چیزهایی هم میگویی.
به این نوبتی بودن هم فکر میکنی،واین که یک روز نوبت تو هم میشود.
باید نباشی و بعداز پنج سال برگردی توی این فضای نمور آفتابی و صدایم کنی که بیا پیدا شد.
و آرام بنشینی روی صندلی...
همین.