خروج اضطراری

فـایراگزیت (fireexit) یعنی خروج اضـطراری
به هنگام آتش.

f4designer@gmail.com
f4designer@hotmail.com

نویسندگان
کلی جمله آماده کردم که واسه مقدمه ازشون استفاده کنم اما اینقد الان سرم شلوغه که نمیدونم از کجا شروع کنم
حدودا یک ماهه که چیزی اینجا ننوشتم.یک ماهی که حسابی مشغول بودم و تحت فشار.خداییش دلم واسه همه چی تنگ شده بود،این چیزایی که میگم اصلا قابل تصور نیست وقتی خودت باهاش درگیر نباشی.
از این فیلما دیدی که با روایت راوی شروع میشه؟
راوی شروع میکنه،معرفی میکنه،فیلم هم روال خودشو طی میکنه،فیلم از کلی حادثه و ماجرا عبور میکنه،مخاطب هم درگیر ماجرا میشه و با شخصیتها احساس همزاد بودن رو داره،بالا و پایین ماجرا رو میبینه،آخر فیلم هم که ماجراها تموم میشه یه آهنگ مناسب و یه مشت تصویر بی کلام میذارن و راوی شروع میکنه به زدن حرفای آخر.
دیده بودی؟
یک ماه از دوره ی کثیفی از زندگیمون گذشت.
فیلمشو آماده نکردم،اما "این روزها" مونولوگ های دیوانه ایست دور از خانه.

بعضی وقت ها باخودم میگویم کاش میشد ساعت مچی شنی داشت.
فرض کن چشمتو بستن و حالا انداختن توی یه جای شلوغ وپر از صداهای مبهم.
بطور متوسط الان نمیدونم جه حسی دارم یا اینکه نمیدونم باید به چی فکرکنم.
نمیدونم که باید از چیزی بترسم یا بخاطر چیزی ناراحت یا خوشحال باشم یا باخودم از چی صحبت کنم.
حتی نمیدونم که باید چی جای این خط عمودی بذارم که هی میاد و میره ومنتظره که من تکونش بدم.
شاید بعضی وقتا یه چیزایی رو واسه خودم بزرگ میکنم،مثلا اونموقع ها که واسه آزمون ورودی راهنمایی اندیشه کلاس میرفتم خیلی واسم مهم بود که هرطور شده قبول شم،قبول نشدم اما ازاون روزا غیر از بستنی قیفی هایی که میخریدیم ومیخوردیم چیزی یادم نیست.
یا ازامتحانای نهایی سال سوم که باکلی دلهره طیشون کردم فقط ساعات بعد از امتحان و پارک و فوتبالشو یادمه.
حتی از دوسالی که واسه کنکور توی کتابخونه ی دانش آموز درس خوندم غیراز ساقه طلایی ها و آبسردکن اونجا خاطره ای ندارم.
دستم که نه ولی ته دلم یه کمی دلهره دارم.میلرزه یه مقدار.
ساعتم تقویم داره واین یه ذره به دلهره ی من اضاف میکنه-بعضی وقتا باید توی عمل انجام شده قرار بگیری.
_____________
لقمه که ندارم،یعنی این چیزایی که من میگم اصلا لقمه نیست
اول باخودم حرف میزنم بعد توضیح میدم.
داشتم به این فکرمیکردم که لقمه رو نباید دور سر پیچوند
بعد به خودم گفتم اینکه به هوای اونجا فکر کنی_آخه شنیدم روزا خیلی گرم و شبا خیلی سرده_ یا اینکه به فضای اونجا_مجموعه ی عظیمی از کچلا که هرکی از یه جایی اومده_ یا به شهرش_که 800 کیلومتر باشهرت فاصله داره با هزار جور آداب متفاوت از تو_ که نمیشه اسمشو گذاشت لقمه.
به خودم میگم جلدی میرم،تندی برمیگردم.
به خودم میگم کاش اونجا بستنی قیفی هم داشته باشه.
به خودم میگم توکل به خدا.
_____________
تمام.

نه به این صحرای برهوت،نه به این بیابان بی آب وعلف که هردو یکیست
نه به این دیوارهای بلند و نه به این خشت ها و سنگ ها که هرسه یکیست
نه به این گنبدسبز و گلدسته های سبزتر ونه به این مناره ها و ایوان ها که همه یکی اند.
نه نظر به این چلچراغ بزرگ ونه نظر به این محراب عظیم دارم
نه به گلهای قالی ،نه به برق آینه ها
نه این ستونها میتوانند نه این سقف
به یک قاب مینگرم
دنبال توام دانه دانه تا صد
___________
خیلی دلنوشته بود.
تمام.

دغدغه که همیشه هست؛حالا بزرگ و کوچیکش از نظر صفت خیلی فرق ندارن،کلا دغدغه هستن.
رشته ی تحصیلی من هم یه مقدار ایجاب میکنه گاها دنبال این طور مسائل باشم.
هرچی بهتر و کنجکاوانه تر ببینی،بهتر وکاملتر برای مسائلت جواب خواهی داشت.
امروز که توی یه اداره طرف بهم گفت"لطفا چن لحظه روی صندلی بشینید تا صداتون کنم" وقتی خواستم بشینم روی صندلی،ناخودآگاه اون صندلی رو انتخاب کردم با نفر قبلی به اندازه ی یه صندلی فاصله داشته باشه.
یادم اومد به اتوبوس که وقتی سوار میشم بدون هیچ نظری میگردم پی اون جایی که جفت صندلی خالی باشه.
نه که قبلا به این طور مسائل فکرنکرده باشم ها،اما معمولا یا ارزش بیان توی این فضای مسخره رو نداره یا من حوصله ندارم.
اما امروز این نکته واسم جالب بود که چند وقت پیش توی یه کتاب خونده بودم که جامعه شناسای غربی بین فاصله ی افراد و میزان تمدنشون رابطه رو مستقیم اعلام کرده بودن.
مثلا اگه توی کوچه همسایه تون رو از دور ببینی وهی سرتو بندازی پایین یا جای دیگه رو نگا کنی که بیاد و رد شه ،متمدنی!

امروز کلی با خودم حال کردم که دارم متمدن میشم!
_____________
یه مقدار فکرکن بهش!!
تمام.

خیلی چیزا رو نمیشه نوشت.
خیلی چیزا رو نباید نوشت.
اصلا مگه مجبوری بنویسی؟
__________
شاید تمام.

بعضی وقتا عجب بنده ای میشم واسه خدا!
نماز سر وقت،دعای با اخلاص ، کار برای رضای خدا ،احترام به والدین ،شونصد تا حدیث حفظ میکنم و به هرکی میرسم خطبه ای طویل در رسای توکل و آثار معنوی و برکات مادیش ترشح میکنم.
اصلا پدر سوخته چنان درون جلدم میره که همش منتظرم ندایی از آسمان بیاد که "اقراء" ومنم که چن کلاسی سواد دارم با فصاحت کل جزء سی رو واسش از بر بخونم.
با تسبیحم که دیگه دور دنیا رو در 20 دیقه چنان دور میزنم که طبق قانون نیوتون میتونم بزنم پس کله ی خودم.
خلاصه کلی ایول و باریک الله بار خودمون میکنیم که دیگه الان از بندگان مقربیم و مستجاب الدعوه.
نمونه ش همین چن روز گذشته ست.
آقا باید میومدی میدی.
ولی خب نمیذارن نامردا.
خب بذارید به عبادات و تسبیحات خودمون برسیم.
اصلا مارو چه به دنیای شما.
ما دیگه تارک الدنیاییم و نباید خودمونو درگیر این مسائل ساده ی زمینی کنیم.(ما)
______________
بازه ی زمانی این نمونه ی آخری فاصله ی بین دو تا کاغذ آ.چار ساده بود.
اولیش که میاد یه حالت کاتالیزی داره،لامصب میسوزونتت ولی خودش اصلا ککشم نمیگزه
این حالت خلصه ی عرفانی که گفتم از این سوختنه شروع میشه.
هرکی از وضعت خبردار میشه افاضاتی هرچند کوتاه ارزانی خبرمبارکت میکنه که واقعا به درد پژوهشهای روانشناختی میخوره.

اصلا یارو روانیه،دوست داره هی نمک بپاشه رو زخمت.
زخم هم که نداشته باشی یکی واست ردیف میکنه بعد میپاشه.(غریبی؟بپاش بپاش،یه جا نریز)
وای اگه فلان بشه،وای اگه بهمان بشه، وای اگه فلان جا...

______________
چن روزی هست که توخیابون؛ملت،بیخیال یارانه ها و قیمت نون شدن،تا به هم میرسن با کلی آخ و اوف درباره ی گرمی هوا حرف میزنن.
هوای شیراز،که معروفه به بهاری بودنش،این روزا واقعا گرمه.
من بعضی وقتا جلو کولر عرق میکنم.
______________
خدایا کمک کن بازم بنده ی خوبی واست بمونم،بعد اذ هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمه...
______________
بعداز کلی کش و قوس و بالا و پایین و کل یوم پس از چرخش در شش جهت امروز همینطور که درحال رسیدگی به امورات روزمره ی زندگی بودیم،زنگ در بصدا دراومد.
کیه؟
ممنون،اومدم.
یارو سوار موتورش شد و رفت،من موندم و حوضم.
اینجا پایان مرحله ی اول واکنش سوختن هست.
برگ اول نوشته بود هجده خردادماه نود
برگ دوم نوشته مرکز کرمان
خدا خیرتون بده توی این گرما،سربازی رفتن دیگه چه صیغه ایه؟
______________
تمام.

چند سالته؟

منظورم این نیست که چند ساله به دنیا اومدی.

خب داداشم...
از پیچوندن آدما لذت میبری؟!!!
باشه...
میگیم سبکت اینچوریه...
__________
سلام-میتونی اینجوری ببینی قضیه رو...
اگه یه اسمس مثلا معنا گرا بیاد و تو نتونی تو نگاه اول منظورشو بفهمی کم کم مغزت هزارتا جا میبردت.
هزار جایی که توی اون لحظه مطمئن نیستی  که طرفت ازش خبرداشته یا نه.
مث یه جعبه ی راز توی زیرزمین قدیمی-میترسی کسی رفته باشه سراغش-پس خودت واسه اطمینان میری و یه بار دیگه درشو باز میکنی و همه ش رو چک میکنی.
__________
اونموقع واسه من مهم نیست که واقعا توی اون صندوق چیه-هیچ وقت مهم نبوده.
مهم اینه که خودت مجبور شدی بهش فکر کنی و بازم بهش سربزنی.
پیچوندن نیست این.پیچوندن به معنای عرفش منظورمه.

من اینجوری فکر میکنم...
__________
هنوز تموم نشده...

3
بعداز اینکه این حرف رو زد داشتم به این فکرمیکردم که بچه ها ازکجا میفهمن که چی رو باید بزرگ ببینن؟وچی رو باید کوچیک ببینن.
باباهه داشت میزد توی سرخودش و دادو هوار میکشید که آآآآآآآآآی بدبخت شدم،آااااااااااای بیچاره شدم.
بچه هه زل زده بود و داشت با تعجب به منظره ای که باباش ساخته نگاه میکرد.

2
توی ماشین نشسته بودیم،نمیدونم چرا ولی خب حسین یدفعه برگشت گفت بچه که بودم،هروقت با بابام از اینجا رد میشدیم مات بزرگی این دو تا کوه اطراف جاده میشدم.
فکرمیکردم اینا بزرگترین کوه های دنیا هستن.
ولی حالا دیگه اینا بنظرم بزرگ نمیان.

1
بعضی مواقع پیش میاد که برای احقاق حق یک منطق ویا یک توجیه مجبوری مجموعه ای بسازی از کلمات و جملات،در راستای هم ومنظم.
مواقع زیادی هم هست که برای جمع کردن یک کلمه ویا یک جمله،مجبوری مجموعه ای ببافی از توجیه ها و لبنیات،در هر راستا وبا هر چینشی.

پاورقی: دوتاکوه،دو طرف جاده،مسکونی هم هست،بستنی معروفی داره،حدود 21کیلومتر تا مرکز شیراز فاصله داره.قسمت2مربوط به اونجاست.

_______
.